#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_57

- سلام. گفتم این موقع خوابیدی!

بهانه گرفتم، سرِ ناسازگاری گذاشتم.

- یه خبر می‌دادی کِی میای من تا این موقع بیدار نمی‌نشستم.

قهرکنان ازش رو ‌گرفتم و سمت اتاق خوابم رفتم. حالا که فکرم راحت بود و بدنم آرومه شاید بشه خوابید.

ربع ساعتی طول کشید تا پرسه زدنش اطراف من شروع شد.

- هی هی. انگار یلدا خانم از یه چیزهایی ناراحته.

با حرص وسط تخت نشستم.

- بله که ناراحته. می‌ذاری میری نمیگی چه بلایی سر من میاد، جالبش این‌جاست که نه میگی کجا میری نه میگی کی میای! اون تلفن همراه هم که دیگه قربونش برم، این‌قدری که میگه خاموشه، بوق آزاد نمی‌خوره.

از همون شب بود که باهام تصفیه حساب کرد. سخت و خودخواهانه؛ ولی بلد بود از کدوم در وارد بشه.

نوازش کرد، بوسید، نازم رو خرید تا حرف خودش رو به کرسی بشونه. خبر از احساسم داشت که می‌دونست با این حرف‌هاش خر میشم و می‌شینم سر زندگی که برام درست کرد.

موهام رو با دستِ یخ کرده‌اش پشت گوشم گیر داد. چشم تو چشم شدیم.

- یلدا شغل من سختیِ خاص خودش رو داره، رفت و آمدش مشخص نیست...

دست رو ابروی پهنم کشید.

- ... اگه برات نمیگم چون ندونستن برات بهتره...

romangram.com | @romangram_com