#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_56
از روی خودخواهیش نبود، از قسمی بود که متعهدش کرده بود.
شروع شد قصهی یکی بود یکی نبود علی، نوشته شد یک خط در میون نبودنش، اون هم درست وقتی بهش احتیاج داشتم. من اینجا نمیخوام از شور و هیجان کار علی بگم، قرار نبود بشینم بگم سر و کارش با قاچاقچی و اراذل و اوباش بود، اصلا شیرین و رویایی نبود ربوده شدن، منطقی نبود، ترسناک بود، دلهره آور بود. نمیدونم چهطور نویسندهها این لحظات رو ناب و به دست نیاوردنی مینوشتن. کسی که قاچاق انسان میکنه یه کلیه هم براش یه کلیهست، یه دختر هم براش یه دختره.
سه ساعت بعد بود که به یمن ورودم به دنیای زنانگی، پذیرایی مفصلی ازم شد. درد تا مغز سرم میکشید. حلوای گرم مامان و زنعمو چارهی این درد به جونم افتاده نبود و در آخر تسلیم شدم. تحمل این درد از توانم خارج شد.
برای گفتنش با هیچکس راحت نبودم، شرم داشتم از دردم برای نیلوی مجرد بگم. میدونستم از دست شیطنتهاش راحت نمیشم. همون روز که برای خرید لباسخواب که هیچ جا سایزم گیرم نیومد به حد کافی به چربیهام خندیده بود.
زنگ زدم. جواب نداد. زنگ زدم، جواب داد با اولین بوق.
- سلام مادر. خوبی جونم؟ سلامتی؟ خوبی به خیر و خوشی...
- مامان.
و صدای خفهام گفت کمی زودتر به دادم برسه.
درد ورودم به دنیای زنانگی کم بود که مجبور به خوردن اون همه شرم پیش چشم به زمین دوختهی شاهدبودم، آروم اومد، آروم هم رفت.
کاش مامانم با آژانس اومده بود. کاش هوچی بازی درنیاورده بود. کاش زنعمو کمی آرومتر از تجربیاتش میگفت. کاش این سرم لعنتی زودتر تموم میشد. امان از زندگی که همهش شده " کاش".
نیومد، نه اون شب نه تا دو شب بعدش. کلافه و نگران طول اتاق رو یکی میکردم که صدای چرخش توپی قفل بلند شد. میون حال طلبکار ایستادم، منتظر، شاکی و بههم ریخته. خسته بود، خوابآلود بود، ولی...
- علی؟
سرش بالا اومد از روی کفشهای سیاهش.
romangram.com | @romangram_com