#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_55
از زور اون ریملهای به چشم موندهم، نمیتونستم چشمم رو کامل باز کنم.
- کجا به سلامتی؟
دیوار کنار دستش رو نشونم داد.
هیع، خاک دو عالم، یه ربع به دو؟ ظهر یا شب؟ خدا عقل بده، آفتاب افتاده رو تخت. چهقدر خونهم زیادی نور داشت.
- کجا سر ظهر؟
- یلدا؟
جونم، عمرم، نفسم، همهی اینها حقش بود، خصوصا از دیشب که تصرف دستهای گرمش شدم.
- جان.
- عادت کن ازم نپرسی کجا؛ چون هیچ جوابی ندارم بهت بدم. جایی که باید بدونی رو خودم از قبل بهت میگم.
- ولی... ولی...
- فقط بدون سرِ کار.
- حتی امروز.
- حتی امشب.
پیشونیم رو بوسید و من رو با سینی صبحانه نزدیک به نهار تنها گذاشت و رفت.
romangram.com | @romangram_com