#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_52
و کرد... و تا آخر من رو باهاش عذاب داد.
وقت دادن هدایا بود که دبیر زیستشناسیم همراه با مردی چهارشونه چشمهای من رو تا آخرین
حدش گرد کرد.
" خانم رجبزاده؟ "
- یلدا جان، ایشون هم عمه شهرهی من.
عمه؟ رجبزاده؟ چرا هیچ وقت دقت نکردم؟ اصلا نیازی به معرفی نبود، خیلی خوب و دقیق میشناختمش.
- من اینجا پیش عمه و عمو ( شوهر عمهاش) زندگی میکردم.
عمه شهره یا همون دبیر سختگیر زیستم پاکتی رو پیش روم دراز کرد.
- هر چند من کادوی اصلیم رو همون میانترم بهت دادم. تبریک میگم پای هم پیر شید.
علی بود که جای من خیلی گرم تشکر کرد.
- تعجب نداره که، زمین گرده دیگه.
بدرقه شدیم تا در آپارتمان یک خوابهای که تو یه مجتمع شلوغ بود. آپارتمانی که سه روز قبل، با وام مامانم برای جهاز، تمام وسایلش رو با نیلو و زنعمو و شاهد چیدیم. چهقدر اون شب شاهد اجسام سنگین رو با کمک علی جابهجا کرد.
برای آرامش ساکنین، بزن و بکوب رو همون دم در تموم کردیم. مامان زهره و مامان فاطمه بودن که برای دست بهم دادنمون بالا اومدن. دستمون رو با گلاب شستوشو دادن، صدقهای دور سرمون چرخوندن، بوی اسپند رو تو تمام خونه کشوندن و با یه " به خدا میسپاریمتون " در رو پشت سرشون بستن.
romangram.com | @romangram_com