#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_49

و یک تیر زهر آلود دیگه به دارت احساسم.

- پدر جون خبر نداری این رو کجا پیدا کردم.

کاش می‌شد اولین بـ ـوسه‌مون رو امشب، من همین‌جا روی ته‌ریش‌های مردونه‌اش بزنم.

اولین و تنها وکالتی که دادم برای همین دقایق ناب و بکر بود.

سفره‌ی عقدم، انتخابی که با مامان فاطمه داشتم، زیر نور اتاق محضر چشم گیر بود، آینه‌ی نقره‌ای رنگ که بزرگی من رو، بودن مرد رویاهام رو به واقعیت بازتاب می‌کرد. چه‌قدر از نون و پنیر‌های پیچیده شده ما بین تورهای سبزِ کنار سفره خاطره داشتم. چه‌قدر نیلوفر پشت دستم زد:

"نخور گامبو کم میاد."

کم که هیچ، زیاد هم اومد. تنهایی من و مامان، غریب بودن علی تو شهرم، مجلس ما رو خلوت جلوه می‌داد.

حیدر، برادر همسرم که بی‌هیچ شباهتی به برادر بزرگترش، برای همراهی ما امروز این‌جا بود.

مامانم که لباس بادمجونی رنگِ دست‌دوزِ خودش رو تن زده بود، چه‌قدر زن عمو رو حرص داد برای آماده کردن لباسش.

" زهره من رو دق دادی. خب زود باش دیگه، ببین بعد از چند سال ازت خواستم یه لباس برام بدوزی‌ها."

رسید. رسید زمانی که اعتراف می‌کنم خوابش رو هم ندیده بودم.

زَوَجتُ و موکِلتی...

اون روحانی می‌خوند و ته دل من یه چیزهایی جوش می‌زد، قل می‌زد، حسی که هیچ زمان از زندگی

نمی‌تونی ناب بودنش رو تجربه کنی. هدفم از دادن وکالت به اون روحانی برای محرم شدن جسمم

romangram.com | @romangram_com