#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_47

علی باید می‌دونست وقتی دارم از خجالت آب میشم میرم زیر زمین یعنی حالم سرِ جاشه.

- میشه نخندی؟

- خنده‌م از سرِ مسخره کردن تو نیست.

- ولی من دارم این برداشت رو می‌کنم.

- تو واقعا حالت بده.

- علی آقا؟

- امر؟

- نخند. باشه؟

صدای قهقهه‌اش که تو سالن بزرگ آزمایشگاه پیچید و نگاه دلخور من به مردی بود که نشون داد می‌تونه خیلی خوب حرص من رو در بیاره.

وای که از نفس افتادم از بس سعی کردم هم پای مامان فاطمه، یا همون مادرِ علی برای آماده کردن خیلی چیزها بدوم. تنها جایی رو که دو نفره با هم تنها و بی همراه رفتیم روزی بود که بعد از گرفتن جواب مثبت آزمایش که تا ساعتی قبل داشتم برای دونستنش از استرس جون می‌دادم، برای خرید حلقه رفتیم. هیچ باورم نمی‌شد، پیدا شدن اون مرد بعد از چند ماه بی خبری، هویت‌دار شدنش، خواستگاریش و الان خرید برای عروسی!

وقتی میگن خدا چیزی رو بخواد این‌جوریه؟ وقتی میگن قسمت باشه؛ یعنی این‌جوری کارها بی‌گره و

دردسر تموم میشه؟ مهم نبود که خیلی جاها، مجبور به تحمل نگاه پر تمسخر مردم می‌شدم، مهم نبود

که اون زنِ صاحب مزون با صراحت هر چه تمام‌تر پیش روی علی گفت" من تا حالا عروسی به درشتی شما نداشتم."

مهم این بود که مرد کناریم، بدون دیدن چربی‌های دورم به سمتم کشیده شده بود.

romangram.com | @romangram_com