#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_46
- ماشالله به قد و هیکل. اینجوری چاقیِ یلدا خیلی تو چشم نمیزنه. کارش که دیگه عالی.
- آره ماشالله. زهره به خدا از من میشنوی بالای جهاز سنگ تو راهشون ننداز.
- منیر یلدا هنوز خیلی بچهست. به خدا همه گول ظاهرش رو میخورن. این بلد نیست یه املت بپزه.
- وا! مگه خودمون همه چی بلد بودیم؟ پشت پا به بخت دخترت نزن. کار خوب، خانواده خوب،
زندگی در حد متوسط، دخترت آماده میشینه سر همه چی.
- مامانجان اجازه بده یه تحقیقی، پرسوجویی بکنیم. نخریده بار و بندیلش رو بستی!
شاهد زیادی تند میرفت. خداحافظی سردش با علی من رو قدری ناراحت کرده بود و این منفی بافیها من رو بیشتر عصبی میکرد.
یک هفته بعد از پرسوجوی جدیِ شاهد بود که مامان جواب مثبت من رو به گوش خانم رجبزاده رسوند.
نیلوفر خواهری که برام شادی میکرد، کلی فانتزی سرِ هم میکرد و به خوردم میداد.
وقتی گفتم "انشاءالله روزی خودت باشه" خیلی بی پروا جواب داد:
- اگه با محمود خان باشه. انشاءالله انشاءالله.
چهقدر خفت و خواری رو با هم قورت دادم تنها به خاطر اون چند سیسی خونی که دادم. با اون هیکلِ گنده بین سالن بخش زنان رو دستهای بیتوان نیلوفر از حال رفتم. چهقدر خجالت کشیدم از خندههای زیرزیریِ علی. اون شیر و کیک جای سر حال آوردنم، سنگ میشد تو گلوم. هیچ راه فراری نبود جز خجالت.
- بیا بخور حالت سر جاش بیاد.
romangram.com | @romangram_com