#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_45
اون که همهچیز رو میدونست، پس پنهونکاری احمقانه ترین روش ممکن بود.
- لبِ مرز باشی پیش میاد.
و زندگیِ ما همیشه لبِ همین مرز گذشت.
- مگه لبِ مرز چه خبره؟
- یلدا دنیا هنوز کثیفیهاش رو بهت نشون نداده. تو جوابِ من رو بده.
چهقدر راحت من رو به شدتِ یه آشنای قدیم یلدا صدا میزد، چطور مثل من از شما، بفرمایید، استفاده نمیکرد؟ اون از اولش براش آشنا بودم، هیچ توقعی نداشت.
و من با تمام سوالاتِ به جا مونده "بله" رو دادم، درست بعد از اینکه تمام سوالات من رو بیجواب گذاشت، بعد از اینکه به جمع بزرگترها پیوستیم، بعد از سوال زیرکانهی مادرش.
- خب مادرجان، دهنمون رو شیرین کنیم؟
علی، مردِ به دل نشستهام چه قشنگ و آروم زمزمه کرد:
- اگه یلدا خانم قابل بدونن، چرا که نه؟
لپهای تپل و گوشتآلودم به سرخی انار و تمام بدنم به سردی برفکهای توی یخچال شد.
- هر چی مامانم صلاح بدونن.
و مامانم صلاح دید من رو دست این مرد بسپاره.
مامانم چندین حس رو با هم تجربه میکرد. شک نداشتم. نگرانی برای آیندهام، برای نداشتن جهازم، برای کم بودن سنم، برای نداشتن پدر، شاد برای بودن مرد موجهی همانند علی. مامانم رو میشناختم، اگه داماد رو نپسندیده بود با چشم و ابرو مثل زمانی که لباسی رو من می پسندیدم و اون نمیپسندید و جلوی فروشنده جرات بازگویی نداشت با چشم و ابرو میگفت " خریدی ، نخریدی". اون هم مثل من علیِ رجبزاده رو پسندیده بود، پسندیده بود که با ذوق و شوق با زنعموی خوشحالم از وجناتش میگفتن:
romangram.com | @romangram_com