#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_42


به پشتی‌های سرخابی رنگ، رو در روی هم تکیه زدیم. لبخندِ روی لبش خشک نمی‌شد. اون روزها وقتی به شدت اخم می‌کرد کمتر از الان که چشم در چشم بهم لبخند می‌زد، می‌ترسیدم. چه اتفاقی افتاده بود که اون امشب اینجا کنارم حضور داشت؟

با چه حسی به خواستگاریم اومده بود؟ نه زیبایی ظاهری داشتم، نه پدر متمول و نه تحصیلات عالیه.

من هیچ پوئن مثبتی نداشتم که پشتم رو به داشتنش گرم کنم. کاش شروع می‌کرد، کاش شروع می‌کرد تا سوالات بازیابی شده‌م رو دوباره از دست ندم.

وای خدای من، با اون آرامش رفتار و بستن زبونش داشت مغزم رو ویروسی می‌کرد. کاش حرف می‌زد

تا می‌فهمیدم مادر و پدرش می‌دونستن پسرشون درِ چه خونه‌ای رو برای گرفتن عروس زده؟ اون‌ها از چاقیِ زننده‌ی من، از چربی‌های احاطه شده به دورم با خبر بودن؟ البته که بودن؛ چرا که هیچ بُهت و تعجبی از دیدار من نشون ندادن. چه‌طور از این مرد مستبد، از مرد رویاهام این همه سوال رو بپرسم؟

آیا به یه فرد فضول و کنجکاو بودن متهم نمی‌شدم؟ کاش می‌شد بگم بیشتر سوالات من در مورد خودمه، نه او که چه می‌کنه؟ چی داره؟ یا چی نداره... و اما شرم نمی‌ذاشت من شروع کننده‌ی صحبت‌مون باشم.

داشتم جون می‌دادم برای دونستن این که این مدت کجا بوده؟ چه کرده؟ چه‌طور الان هم برای امری

خیر در خونه‌مون رو زده؟ بین ما ناخواسته و ندونسته چه گذشته؟

- شک ندارم شما سوال‌های زیادی از من داری؟

نفسِ آروم شده‌ی من از شنیدن صدای بم و مردونه‌اش.

شروع کرد، ورق زد کتاب یکی شدنمون رو.

آره داشتم، خیلی خیلی زیاد، تنها دسته‌بندی سوالاتم برام سخت بود و دشوار.

اولین‌بار بود که از عطش دونستن، رودروایسی رو بوسیده و کنار طاقچه‌ی قدیمی گذاشتم.


romangram.com | @romangram_com