#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_40
کم کم شروع شد. جو سنگین اولِ ورودشون کنار رفته بود. بحث از همه جا باز شده. سیاست، اوضاع بدِ اقتصادی، سخت شدن ازدواج و در آخر بحث مورد علاقهی خانمها؛ یعنی دادن دستور آشپزی و من هنوز در افکار خودم پرسه میزدم نه اینجا کنار این مادر و پدر که برای پسرشون آستین بالا زدن.
مادرم بعد از پذیرایی که نتونست من رو به اون مجبور کنه، چند جملهای رو از بابای مرحومم میگه، صلواتی برای روحش میفرستن و در آخرِ کلام مامانم، پدر اون مرد سفیدپوش متکلم وحده میشه.
- راسیاتش علی آقای ما ( علی؟ علی. چقدر در عطش دونستنش سوختم. وقتی کسی علی نامی رو صدا میزد یادم میافتاد به مولایم علی. اینجا کنارم علی، یلدا و علی ) تو اطلاعات کار میکنن( خیلی زود از این مقوله رد میشه و توضیح بیشتری نمیده) بیمهاش رو که داره، یه ماشین هم در حد رفت و آمدش مهیاست، مونده مسکن که حاج خانوم خودتون میدونید قُرصش سنگینه که انشاءلله به کمک ما بزرگترها اون هم مهیا میشه. منتظر بودیم ببینیم آقا کجا موندگار میشن که اگه قسمت باشه مشخصه پسر ما دلش کجا موندگاره.
دلش؟ اینجا؟ تو خونهی ما؟ کنار من؟
- جسارتا آقای رجبزاده اصالتا کجایی هستید؟
جملهی پرسشی زن عمو و جواب مادر علی، مرد هویتدارشدهی رویاهام.
- ما اصالتا اصفهانی هستیم. کار و زندگیمون هم همون جاست. علیآقا هم به سبب کارش اینجا
موندگار شده. برادرش هم تو بلور کاوهی اصفهان مشغوله.
- خواهر چی؟
مامانم بود که میخواست بدونه.
- خیر. دو تا پسر بیشتر ندارم. علیآقا اولیه و آقا حیدر دومی.
این خانواده چه ارادت خاصی به مولاشون داشتن.
- عرض میکردم حاج خانوم. مابقی ازدواج هم که همه تشریفاته، شما امر بفرما، ببینیم علی آقای ما چند مرده حلاجه.
romangram.com | @romangram_com