#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_39

با جمله‌ی خواهشی زن‌عمو بود که از افکارم با شدت هر چه تمام به بیرون پرت شدم.

چقدر من زیادی از خونه‌مون دور بودم، منی که تو خیالم داشتم قدم می‌زدم به سال آخری که به یُمن اون مرد خیلی خیلی زود گذشت. خیلی خیلی شیرین گذشت.

با استرس و سرِ افکنده به پایین کنار درِ ورودی منتظر ‌ایستادم. دقایقی بعد پیرمرد و پیرزنی که صدای گرم احوال‌پرسی‌شون واضح به گوشم می‌رسید. زیر چشم می‌دیدم نزدیک شدن مردی تنومند که می‌تونست پسر خانم و آقای رجب‌زاده باشه و بود، با " سلام " غرّاش نشون داد.

خودش بود، مرد سیاه‌پوش، اون قهوه‌ای‌های ترسناک و وحشی، خودش بود، به مرگ خودم خودش بود.

بدنم در هوای بیست و خورده‌ای حوالی شب یخ بست. کاش خدا برای برآورده کردن آرزوها یه حاشیه‌ای، مقدمه‌ای، چیزی می‌ذاشت، قلبم؟ چطور از شوک دیدنش نیستاد؟

چطور و از کجا این همه سرما به جونم ریخت؟ از ترس بود؟ از خوشیِ بیش از حد دیدنش بود؟

از چی بود لرزش خفیفی که سر تا پای هیکل سنگین شده‌م رو دور می‌زد؟ به خدا خودش بود، جای هیچ شکی نبود.

او کجا؟ این‌جا میان پذیرایی خانه‌ی ما کجا؟ آن مرد سیاه‌پوش کجا؟ این مرد سفیدپوش کجا؟

چشم‌های خوفناکش که بی‌تابانه به دنبال چیزی تو خونه‌ی ما می‌گشت و درست در میون چشم‌های گردشده‌ی من از تعجب و شوک از خوشی دیدار دوباره، آروم گرفت.

نفهمیدم چطور به پدر و مادر پیر و مهربونش سلام و خوش‌آمد گفتم. من خیلی بی‌حیا بودم که نمی‌تونستم چشم از مردی که برای خواستگاریم اومده بود بردارم.

چقدر زمان کافیه تا روبه‌روم با دسته گلی از رز‌های آتشین بایسته؟ به عادت همیشگی دیدارش دو قدم عقب رفتم و اون با لبخندی که برای اولین‌بار روی صورتش می‌دیدم به استقبال تمام حس‌های بدم میاد. گرمای برخورد دستش به هنگام دادنِ اون دسته گل کوچیک و جمع و جور، اون دسته گلِ خوش‌بو که آرامش برام می‌خرید، بهم فهموند برخلاف ظاهر سرد و خشمگینش می‌تونم روی صفای وجودش حساب باز کنم و من هنوز مات بودنش تو خونه‌ی پدریم بودم.

چه خوب که با دست‌های شاهد هدایت شدم سمت پذیرایی؛ چرا که من هیچ توانی برای کنترل تعجب و شوکی که بهم وارد شده بود رو نداشتم. چه خوب که زن عمو کنار خودش برام جا باز کرد. لبخند جدانشدنی از رو لب‌های قهوه‌ای شده‌ی مامانم که روبه‌روی اون مرد نشسته، میگه از اون ابهت، از اون هیکل بزرگ و ورزشکاری بدش نیومده. زن عمو خنده‌ی مرموزی به لب داره و شاهد... برخلاف خوش‌صحبت بودنش، آروم و مسکوت روی تک نفره‌ی سرمه‌ای کنار همون که برای بودنش اینجا دلیل می‌خوام لم رفته و نگاهش رو به گل‌های قالی داده.

چقدر زشت که من نمی‌تونم خودم باشم. خجالتی بودن و سر به زیر.

خنده‌ی اون مرد سفیدپوشِ روبه‌روم می‌گفت از تمام حس‌های من باخبره. می‌دونست دارم برای هر چی بیشتر دونستن جون میدم، خنده‌اش می‌گفت دنبال کلی توضیح هستم. با چشم‌هاش داد می‌زد سوپرایزش واقعا من رو شگفت زده کرده.

romangram.com | @romangram_com