#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_38


- ان‌شاءلله. بله البته هر چی صلاح و مصلحت باشه. خانم رجب‌زاده عرض می‌کنم فقط در حد دیدن‌ها!

یک جمله‌ی که من نشنیدم و باز جواب مادرم.

- اون هم به خاطر گل روی شما. دوست نداشتم روی شما رو زمین بندازم.

و با همین حرف پای اولین خواستگار حضوری به خونه‌مون باز شد. اولین تجربه‌ی رسمی من به عنوان یه دوشیزه، یه دوشیزه‌ی چاق و گنده. اعتماد به نفس من به قدری پایین بود که شک نداشتم به محض دیدنم تغییر عقیده میدن و چای نخورده در میرن. کاش من این همه چاق نبودم.

قرار برای روز جمعه بعد از ظهر فیکس شد و ساعاتی قبل از قرارمون، من و مامان، زن‌عمو و شاهد آراسته و ویراسته منتظر زنگ در بودیم. همه چیز برای پذیراییِ مفصل آماده بود؛ ولی مامانم هنوز استرس داشت، برای مامانم هم این اولین تجربه‌ی خواستگاری از دخترش بود.

استرس کنده شدن از دنیای دخترونه و وصل شدن به دنیای زنانه که مامانم اون رو برای من زود می‌دید.

وقتی خبر به گوش شاهد رسید، مخالفت شدیدش رو توی صورت مامان بیان کرد و تنها جواب مامان یه جمله بود."بابا بنده خدا خیلی اصرار کرد. گفت حداقل شما هم پسر ما رو ببینید. تو رودروایسی افتادم."

جای بابام و عموم به شدت خالی بود. شاهد کلافه طول و عرض اتاق رو یکی می‌کرد. انگار استرس همه به جون اون هم منتقل شده بود.

- وای مادر جان بگیر بشین دیگه. من خودم کم کلافه و نگرانم. تو هم هی هیزم زیر آتیش می‌کنی؟

کاش مامان زودتر از این‌ها تشر زده بود تا شاهد بی‌هیچ حرفی روی مبل سرمه‌ای رنگ لَم بده.

هیچ حسِ خاصی به غیر از برانداز کردنِ کنجکاوانه، اون هم توسط غریبه‌ها نداشتم.یک خط در میون هوای مردِ سیاه‌پوش به سرم می‌زد، این عقل رشد نیافته هیجده ساله نهیب می‌زد" لقمه‌ی بزرگ‌تر از دهنت نگیر" ارور می‌داد" اون مرد تو پُر و ورزشکار نمی‌تونه هم اندازه‌ی تو باشه" می‌دونستم دستِ کم پنج شش سالی از من بزرگ‌تر بود؛ ولی کدوم دلی وقتی می‌خواد سر بندازه دوست داشتن رو، به این چیزها فکر می‌کنه؟ می‌دونستم منِ دبیرستانی که تازه دیپلم گرفته نمی‌تونه شریک خوبی برای زندگیِ اون مرد به قاعده باشه. تو چند ماه اخیر همیشه همین‌طور بود، تا حرف اومدن کسی به زندگیم می‌شد اولین پاسخ، مردی بود که با یک‌باره غیب زدنش من رو تو اولین علاقه داشتن شکست داد و رفت.

چه دنیای بی‌رحمی. چه چیزهایی که من می‌خواستم و خدا نمی‌خواست. می‌دونم، نمی‌خواد بگید تمام این بلندپروازی‌ها، رویاپردازی‌ها مختص سنم بود. می‌دونم سنم، سنِ پر و بال دادن به هر چیز و هرکس بود، هر چند بیهوده. سنِ از کاه کوه ساختن. همه چیز رو دوست داشتن و خواستن.

- شاهد مادرجون در رو باز کن.


romangram.com | @romangram_com