#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_37
این روزها یاد گرفته بود هر چی دل میخواد به دست آوردنی نیست. برام تجربه شده بود خودم رو جمع کردن درست تو اون روزهایی که داری از حسرت بعضی چیزها آتیش میگیری.
ساعت حول و حوش هشت شب بود که تلفن خونه جیغزنان خبر داد به دادم برسید.
مامان تا کمر روی چرخ خم بود. انگاری اصلا نشنیده بود.
- بله؟
- سلام دخترم. خوبی مادرجان؟
- سلام. ممنونم. بفرمایید؟
- عزیزم مادر هستن؟
- بله. چند لحظه گوشی خدمتتون. از من خدانگهدار.
- دست خدا عزیزم.
گوشی رو با علامت "نمیدونم کیه" به دست مامان که حالا کنجکاوانه نگاهم میکرد دادم؛ ولی شَم دخترانهام میگفت از اون تماسهاییه که آخرش میگن "برای امر خیر مزاحم شدند" و هم زمان شدنِ جملهی مامان بر تفکراتم صحه گذاشت.
- آخه یلداجون هنوز خیلی بچهست.
صدای پاسخ دهنده به گوش نمیرسید و من تنها از جملات مامان برداشتهای خودم رو داشتم.
مامانم داشت تو رودروایسی گیر میکرد و این از پریشان حالیش مشخص بود. از روی عرق سرد نشسته رو پیشونیش.
کنجکاوی تفکراتم رو قلقلک میداد.
romangram.com | @romangram_com