#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_35

- دیگه بسه‌اته. قدِ هیکلت بیشتر خوردی.

و شاهد ناراضی و عصبی رو به مامانش:

- دستت درد نکنه مامان با این پیشنهادت.

- خانم سهرابی عرض کردم یلدا جان هنوز خیلی بچه‌ست.

مامان بود که تلفن بی‌سیم به دست کلافه و بی‌حوصله وارد حیاط شد.

و سکوتی که همه‌ی اطراف رو دربرگرفت.

- ماشالله به جونتون. ولله نگاه به هیکلش نکنید، هنوز برای ازدواج خیلی ریزه‌تر از هیکلشه.

و سرفه‌های پی در پی شاهد. با مشت پرم به کمرش می‌کوبیدم؛ ولی سرفه‌هاش تمومی نداشت.

با لیوان آب توی دستِ مامانش سرش رو بالا آورد که دیدم از شدت سرفه چقدر قرمز شده.

آروم طوری که صدام اون طرف تلفن منعکس نشه بهش گفتم:

- دیدی مال یتیم خوردن نداشت.

دستم رو پس زد.

- درد. مگه من یتیم نیستم؟

زن عمو: کوفته، بذار ببینم زهره چی میگه.

romangram.com | @romangram_com