#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_34


- بیکاری هم خودش یه کاره.

- پاشید، پاشید جمع کنید بریم سر خونه و زندگی‌مون، الان سر هیچی شاهد به یلدا می‌پره، ما هم بهم.

زیرانداز خنک شده به سبب چمن‌های سر سبز رو جمع کردیم و هر کدوم رفتیم سمت خونه‌هامون.

نمی‌دونم خاصیت گرفتن دیپلم چی بود که جذب خواستگار می‌کرد. شاید نشون از بزرگ شدن دخترهایی بود که باید آماده می‌شدن برای همسر بودن، مادر بودن.

تو این سه ماهِ گذشته تک و توک تلفن‌هایی به شماره‌ی رند خونه‌مون می‌شد که مامان زهره همه رو

به دلیل سن کمم دست به سر می‌کرد. من هم علاقه‌ای به درگیر کردن خودم به مسایل خونه‌داری نداشتم.

یادمه یه روز عصر گرم تابستون بود که با همراهی شاهد و زن‌عمو داشتم گیلاس می‌خوردم.

اون هم درست کنار دست شاهد که برای گیلاس جون می‌داد.

- هوی گامبو یه رحمی به من هم بکن.

من هیچ‌وقت از دست شاهد با نسبت‌هایی که بهم می‌داد ناراحت نمی‌شدم.

- اسکلت بخور دیگه. زن‌عمو ببینش.

- سرِ چهار تا دونه گیلاس با هم دعوا نکنید. هر کی قدِ هیکلش بخوره.

با قهقهه بود که کاسه‌ی پر از گیلاس رو از جلوی دست شاهد برداشتم.


romangram.com | @romangram_com