#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_31

- چی‌کار به عمه‌ی من داری؟

- یلدا جان، الو، دختر عمو... کو عمه؟

و متوجه‌ سوتی دادن همانا و زیر خنده زدنم همان. این خنده‌های سرخوش کمترین حق شاهد از زندگی بود. کاش همیشه بخنده.

نیلو تنها دوستم. کسی که سعی داشت با بودنش دارویی برای منِ دل شکسته باشه. خیلی شدید احساس ناکامی می‌کردم. مثل تمام چیزهایی که می‌خواستم و به قول مامان قسمت نبود.

بودنش موثر بود؛ ولی خیلی اندک و جزیی. سه ماه بعد بود که از مسافرتش، از هیجانش گفت. آخه اون روزها تو اون ساعات تنها چیزی که اهمیت نداشت مسافرت نیلو بود.

- وای یلدا نمی‌دونی چقدر خوش گذشت. چه حالی داد. خوردن و خوابیدن.

- از اون چیزی که دلت می‌خواد بگو.

حس می‌کردم سعی داره محمودخان رو از مابین حرف‌هاش فاکتور بگیره. می‌دونستم این هم به خاطر منه. به خاطر نیاوردن اون خوشی کوچیک که خیلی زود از دلم پرکشید. تعارفم رو دو دستی چسبید؛ شاید اون هم از دوست داشتن زیادی قلبش سنگین بود.

- خدا رو شکر خبری از نامزد پامزد نبود. ولله، از این زن‌عموی من هیچی بعید نیست. وای یلدا نگفتم برات؟

در مقابل هیجانش خیلی آروم می‌پرسم:

- چی رو؟

- دختر همه‌ی هدیه‌ها رو که دادم رفت، شب که شد می‌خواستم بخوابم اومد در اتاق مریم، یواشکی اومدها، همه‌ش حواسش به راه پله بود که کسی نیاد بالا. با خجالت گفت " بابت سوغاتی‌ها دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی؛ ولی اگه ناراحت نمیشی این عطر رو برگردونم."

- خب چرا؟ بوش خوب بود که.

- آخه جانا معتقد بودن...

romangram.com | @romangram_com