#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_26


"بگردین. بگردین برام مرد سیاه‌پوش رو پیدا کنین."

کاش می‌تونستم این جمله رو فریاد بزنم. کاش. تنها می‌تونم آروم بی‌صدا لب بزنم.

"قصه غمگین شد، دلت می‌خواست جونم بره

من دلم پیر شد از انتظار و دلهره "

کاش به مامانم می‌گفتم جای پشتِ در فال گوش ایستادن، دنبال ردی باشه که به اون مرد برسه. شاهد از اصرارش برای دونستن خسته می‌شه. آروم سمتم می‌چرخه و نگاه‌مون گره می‌خوره به هم.

چقدر آشفته و پریشون، چرا این‌قدر غصه‌دار؟ چشم‌هاش به شباهتِ چشم‌های خودم بود، هر دو شکل بابام، درشت و پر مژه. دست‌هاش دور زانوش گره خورده، خیلی واضح پیداست داره دست دست می‌کنه، برای گفتن؟ برای پرسیدن؟ نگاه سنگینش رو از روم برنداشته بود. کلافگی به چشم‌هاش نمی‌اومد، سردرگم بودن مهمون ناخونده‌ی این چشم‌های مشکی رنگش شدن.

- میشه... میشه که...

که چی؟ داشت حدس می‌زد؟ گزینه آخرش برای پریشون حالی من همین بود؟ دوست داشتن کسی؟

این‌قدر دور از انتظار بود براش؟

- میشه پای کسی وسط اومده باشه؟

پرسید و نفسش رو سنگین بیرون داد... و هنوز هم نگاهمون از هم جدا نشده. می‌دونستم شاهد با هوش‌تر از این‌هاست که به این موضوع فکر نکرده باشه؛ ولی من حاشا کردم، از دیوار بلند حاشا بالا رفتم، خیلی سخت. آخه برام زشت بود اعتراف به دوست داشتن مردِ بی‌اسم.

- نه بابا. تو انگار حالت خوب نیست‌ها!من فقط یکم استرس امتحانات آخر سال رو دارم. همین.

- خوب پس جای زانوی غم بغل کردن بشین بخون.


romangram.com | @romangram_com