#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_27
و نشستم پای نسخهی پیچیده شدهی شاهد. اون مردی که بیادعا دلسوز بود. با کمک و تلاشش بود،
با سختگیریهای همچون دبیران. نشستم به انتظار هر روز عصر که با هر موقعیت و زمانی برام وقت میذاشت، دیر وقت میاومد تا به درس و مشق من برسه، خوابِ چشمهاش رو پس میزد تا من تمام تستهایی رو که برام آورده بود با دقت بزنم. میاومد من رو بیشتر از روز قبل مدیون محبتهای بیعوض میکرد. چه خوب که با بودن شاهد یاد گرفتم و شروع کردم.
شروع کردم برای تغییر دادن اولویتهام. اول درس بعد دوست داشتنِ پنهونی مردی که آب شده و تو زمین فرو رفته بود.
به پاس قدردانی از تمام زحمات شاهد، کارنامهی درخشانم رو با شوق و ذوق جلو چشمش تکون تکون دادم. توی حیاط سرسبز خونهمون، لبهی حوض نشسته بود. داشت با سیبهای توی آب بازی بازی میکرد.
یادم میندازه، درست مثل بچگیهامون. اون روزهایی که خودش رو تا کمر توی آب میکشید تا از توی حوض برام سیب بیرون بکشه.
- الو، آقا شاهد؟ بیا ببین یلدا چه کرده همه رو دیوونه کرده.
- سلام. اومدی؟ چه دیر؟ همین که من رو دیوونه کردی بس بود. بده ببینم چه کردی.
- اول شیرینی.
- بیا برو بینم. مگه برای من درس خوندی؟
- خب افتخارش شامل تو هم میشه.
- همون هم مبارک خودت. بده بینم.
- نوچ.
و با یک حرکت انتحاری با کشیدن خودش طرفم، کارنامه کاغذی رو از دستِ تپلم کشید.
- خب ببینیم یلدا چه کرده. زیست، چند؟ 16؟ خب بدک نیس؛ ولی من بیشتر از شونزده باهات
romangram.com | @romangram_com