#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_23
وای از شیطانِ رانده شده که به گفتارم نفوذ کرد.
- روزِ اوله دیگه.
- لقمهت رو برداشتی؟
- آره مرسی. ولی کم بودها!
- بسه دیگه، کم غربال. از این چاقتر میشیها!
آره دروغ گفتم. از شرم این که بگم میخوام قبل از رسیدن کسی که از وجودش تو قلب و زندگیم بیخبری، برسم.
نمیخواستم به دلیل گذشتنِ تندِ دقایق عقب بمونم.
درست و دقیق ربع ساعت بعد کنار ایستگاه بودم. خلوت و خنک، سوت و کور. سربازهایی که با کولههای بزرگ زیتونی رنگ خوابآلود وارد میشدن، نگهبانی که اون ریشهای سفید کنار لباسش رو دوست داشتم. با همهی این اوصاف هیچکدوم مثل من سر زنده و سرحال نبودن، انگاری برای اونها دلکندن از تعطیلات سخت بوده باشه.
دقایق به پای انتظار من نمینشستن. پنج، ده، پونزده دقیقه که رسید مهر تاییدی زد برای نیومدنش.
دیگه زمانی برای منتظر ایستادن برام نمونده بود. دلم تاب رفتن و پاهام قدرت کشیدنم رو نداشتن.
ولی... عقلم نهیب زد. سر وقت، زنگ صبحگاهی خورده و زمان، زمانِ رفتنه.
به سرم اومد. به سرم اومد اون چیزی که ازش میترسیدم. نه اونروز و نه حتی روزهای بعد از اون. شدیم جن و بسم الله، شدیم سیر و سرکه.
روزها به هفته کشید، هفتهی اول به هفتهی دوم و.... چه قدرتی داشت ندیدنش.
روز به روز بیقرارتر و سرخوردهتر. هفته به هفته کلافهتر و عصبیتر. چه کسی مثل من پنهانی تو قلبش نهال دوست داشتن کاشته، رشد داده و حالا که وقت به ثمر رسیدنه، سوم زده؟ حالا قصد به آب و آتیش کشیدن وجودت رو داره، کسی هست که بتونه من رو درک کنه؟ کی میفهمه به تنها دیدن، قانع و دلخوش بودن یعنی چی؟ کِی این مرد تو خاطر من اینقدر بزرگ شد؟
romangram.com | @romangram_com