#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_22
سوغاتیهای چشمگیری خصوصا برای محمود خان خرید، در کنارش مریم هم به نون و نوایی رسید.
تیشرت، عطر، ساعت، پیراهن راحتی برای زمانهای استراحت محمود خان. چقدر اون بعدازظهرِ قبل از عید به سبب همین لباس راحتی خندیدیم، چقدر سر به سرش گذاشتم، چقدر طعنه زدم که برای خودش هم لباسخواب مناسب بگیره شاید فرجی شد.
- بخر دیگه نیلو، شاید همونجا یه خواستگاری شد.
- بذار خواستگاری بشه، جواب نداده کلی از این خوشرنگ و بازهاش رو میخرم.
خلاصه هر چی دم دستش اومد جمع کرد و برد. رفت تا بعد از چهار سال دیداری تازه کنه با کسی که قلبش براش ضربان تند میکرد.
گذشت، بعد از ساعت به ساعت، روز به روز شمارش کردن روزها، بعد از عید و بازدیدهای اندکمون.
تنها خوشحالیِ اون چهارده روز، عیدیِ پرو پیمونِ شاهد بود. یه تراول صدتومنی خشک که برای خرج کردنش کلی گزینه پیش رو داشتم.
گذشت بعد از غروب سخت و دلگیر سیزده به در، روزی که مامان میترسید خونه رو خالی بذاره و به خاطر همین ترسش ما هر سال خونهنشین بودیم و به اصرارهای شاهد و زنعمو برای همراهیشون جواب رد میدادیم.
چهارده فروردین مصادف شد با دوشنبه.
تمیز و اتو کشیده، با کلی تکلیف انجام داده شده از سر اجبار و بیحوصلگی، با کلی ذوق و شوق برای دوباره دیدن، دیدن مردی که چهارده روز از یادش غافل نبودم. کلی حدسیات در مورد گذروندن ایام عیدش داشتم و در آخر میرسیدم به امروزی که حتما باید سرِ کارش حاضری بزنه.
کلی حس خوشِ سر زندگی تو وجودم جا داده بودم و الان ساعت هفت صبح آمادهی رفتن.
- مامان من رفتم، خداحافظ.
- کجا به این زودی؟
romangram.com | @romangram_com