#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_21
مامانم راست میگفت. هفته پیش بود که شاهد با یه دست لباس کهنه و مندرس هر چی کار مردونه بود رو نگفته انجام داد و رفت. میدونست مامانم از ترس و من با این اضافه وزن، توان ایستادن رو نردبان چوبی اون هم برای پاک کردن در و دیوار و پردههای زمخت رو نداریم.
خوش به حال مادرش یا حتی خوش به حال زن و بچهش.
- یلدا ببین چی گرفتم!
یه پاکتِ تقریبا بزرگ از مغزهایی که با هم آجیل رو تشکیل میدادن. سرش رو به نزدیکترین جای ممکن کنار گوشم رسوند.
- بهش گفتم فندقهاش رو بیشتر بریزه.
واقعا چه کسی نگفته من رو بیشتر از خودم میشناخت؟ به جز شاهد کسِ دیگهای هم بود؟
با صدای پرتاب توپ از اون دستگاه با ابهت، اشک کنار چشمم نیش زد. از بیپدری، به سببِ غصههای مادرم، سختیهایی که تنهایی به دوش میکشید. به وضع آشفتهای که تو خونهمون حس میکردم. دورم پر از لباسهایی بود که برشداده کف سالن پهن بود. اشک ریختم به دلیل تنهاییمون، میدونم اون آخری، اشک دلتنگی بود که برای اون مردِ سیاهپوش حس میکردم.
آخرین باری که دیدمش دو روز قبل از تعطیلیِ مدرسه، سوار ون سبز رنگی بود که خیلی سریع از خیابون ایستگاه اتوبوس گذشت و رفت.
عید شد و تعطیلات شروع.
باز هم میگم باور کنید چهارده روز زیاد بود. زیاد نبود؟ اون هم برای ندیدن مردی که بهش تعلق خاطر داشتم؟خسته کننده نبود؟ برای چه کنم چه کنمهای من توی خونه؟ کنار تن خسته مامانم؟ اون خستهی کار بود من چی؟ کلافه کننده نبود برای بیکاریهای من تو خونه؟
باور کنید میشه یکی هم تعطیلات رو دوست نداشته باشه. مثالش خودِ من. میشه یکی برای رسیدن اون همه تعطیلیِ پشت سر هم دلخور و دلسرد باشه. بیشترین دلواپسی من این بود. فکر این که بعد از عید ساعات کاری یا ساعات دیدنم با اون مردِ سر تا پا سیاهپوشیده عوض بشه. عادت کرده بودم طول هفته بدون غیبت، طی ساعات مشخصی مهر دیدارمون رو به خاطرم بزنم. همین حدسیات بود که منِ آروم رو عصبی و درگیر تلاطم میکرد. خیلی از جاها و ارگانها بودن که نیمه به نیمهی سال تغییر رویه میدادن و تمام اضطراب من از همین بود. میترسیدم اون تو مسیر کارش باشه و من تو مسیر مدرسه نبینمش، قسمت نباشه، حکم و قضا دخیل نشه. میترسیدم با اومدن عید روند دیدنم بهم بخوره.
پیامک پر سر و صدای نیلوفر کمی استراحت به ذهن درگیرم داد.
نیلوفری که پر شور و هیجان برای خریدِ عیدش سنگ تموم گذاشت.آخه مقصد جایی نبود جز جایی که دلبر خانه داره! بهترین جنس و خوش رنگترین مانتو، انتخاب شالش از همون طیف رنگ، کفشهای پاشنه هفت سانتی که من همیشه آرزوی به پا زدنشون رو داشتم. من زیادی سنگین وزن بودم.
مسافرت هشت روزهشون به بوشهر آنچنان شور و سرخوشی بهش تزریق کرده بود که محال بود بشه با تزریق نوروبیَن ( آمپول تقویتی شامل ویتامین گروه B ) اینجوری شارژش کرد.
romangram.com | @romangram_com