#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_20
- نه دختر، به درد بعدش نمیارزه.
راست میگفت، به نالههای توی خوابش از درد نمیارزید.
کار چیدن سفره تموم شد. کنارش زانو زدم، در عین سادگی، خوب و مرتب به نظر میرسید. دوستش داشتم، یه ذوق کوچولو تو دلم نرمش میکرد؛ ولی... ولی خیلی یهویی یادِ این توفیق اجباری افتادم. چهارده روز تعطیلات؟ به مناسبت نو شدن سال؟ منطقی بود؟
مسلمه برای کسانی که قصد مسافرت، قصد نو کردن دیدارشون، خریدهای آنچنانی داشتن، داشتن چهارده روز خوبه و باز هم کم بود؛ ولی برای من و مادرم فقط نو شدن سال بود و دیدن تنها زنعموم.
زنی که همزمان با مادرم بیوه شد، اون با تک پسرش، مادرم با تک دخترش. کاش پدرهامون با هم تو یه ماشین نبودن، کاش حداقل یکیشون زنده مونده بود تا هوای اون یکی رو میداشت.
سوت بلبلی صدای زنگ در خونهمون بود. حدس میزدم کی پشت در باشه.
- غلط نکنم شاهده.
پس مامانم هم میدونه جز شاهد کسی این وقت از روز و سال این طرفها پیداش نمیشه.پسری که در اوج جوونی برای ما پدرانه، برادرانه، حتی پسرانه خرج میکرد.
مثل همیشه با سر و صدای زیاد وارد شد.
- سلام بر زنعموجان. آهَه زنعمو هنوز پای چرخی؟ پاشو دیگه فردا عیدهها؟
- سلام به روی ماهت مادر. قول دادم پسرم، عصر میاد باید تحویل بدم.
- خوب کار دیگهای هست من انجام بدم؟
- تو که زحمتهات رو کشیدی.
romangram.com | @romangram_com