#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_19
با اشارهی دست، گفت باید برم سمت کابینت بالای گاز و باز سرش تا گردن خم شد روی چرخ سردوز.
چه شیرین و پر شور توی تنگ بلورین شیرجه زدن و با سرعت به دنبال بهترین جا بودن.
- به خونهی ما خوش آمدین.
گذاشتمشون تو طاقچهی قدیمی که از همه طرف ببینمشون. شور و اشتیاقشون برای زندگی ستودنی بود و من هم به تقلید ازشون تکونی به خودم داده بودم.
***
امروز روز آخر مدرسه بود. بچهها همگی با شوق و ذوق از هم برای چهارده روز خداحافظی کردن، البته بودن چندتایی که همین دوریِ چهارده روزه براشون زیاد بود و این رو با اشک ریختنِ همچون باران بهاری نشون دادن. من دوست داشتم خیلی سریع به خونه برسم، شوق پهن کردنِ سفره من رو به جنب و جوشی باور نکردنی انداخته بود.
اون پارچهی طرح ترمه، جا شمعیِ قدیمی مادر بزرگم، قرآن عروسی مادرم، کتاب حافظِ یادگار پدرم. سنبلهای بنفش و سفید، هدیهی مهین جون همسایه کناریمون، سرکهای که از ته دبهی ترشی بیرون کشیدم.
- مامان جز این دیگه سرکه نداری؟
- نه مادر. از وقتی دکتر گفت غذای اسیدی رو کم کن دیگه نخریدم.
مهم نبود نداشتن سرکهی تازه، مهم این بود که دستِ زحمتکش مامانم درد کمتری رو متحمل میشد.
سکههای ته جیب مانتوم رو توی کاسههای سفالی پایهدار ریختم، سنجدی که سال به دوازده ماه فقط برای همین شبها از کشو بیرون میاومد رو کنار سیبهای سرخِ یه دست گذاشتم.
- چه سیبهای خوبی خریدی.
- دیروز بازارچه کلی چیز خوب آورده بود. دست نداشتم بگیرم بیارم.
- خوب کردی. نکنه بهش فشار بیاری.
romangram.com | @romangram_com