#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_18


بعد از پاس کردن موفقیت‌آمیز درس‌هام، بزرگترین اتفاق، نزدیک شدن به شروع تعطیلات عید بود.

حال و هوای شهر به هم ریخته بود، شلوغ و پر سر و صدا. خیلی‌ها به اصطلاحِ خودشون آتیش زده بودن به مال‌شون، از گوشه و کنار هر خیابونی صدای بلندِ مردی که برای جنس رو دست مونده‌ش فریاد می‌زد، به گوش می‌رسید.

- بدو بدو حراج شد. ماهی‌گلی سه تاش ده تومن.

و تنها نکته‌ی قابل توجه عید برای من، همین ماهی‌گلی‌های کوچیک بودن. خوش رنگ و چابک.

می‌دونستم مامانم به قدری سر گرمِ بُرش دادنِ لباس‌های شبه عیدِ مردمه که حواسش از همه چی رفته. تنها دارایی جیبم همون دوازده تومنی بود که از هفته‌ی پیش سعی در جمع کردنش داشتم. چه خوب که خدا روزی این پسر بچه رو تو جیب‌های من قرار داده بود.

سه تا ماهی‌گلی ره‌آورد من به خونه بود.

مامان پشت چرخِ سردوز تا گردن خم شده بود، دستش رو به پاش تکیه داده تا از دردش کم کنه.

- سلام مامان. ببین چی خریدم.

بالا آوردن سرش با بالا آوردن ماهی‌ها تو اون کیسه‌ی پلاستیکی دست من یکی شد.

لبخند خسته ولی دلنشینی زد.

- وای خدا چه کوچولو. چند خریدی؟

کاش مامانم بعد از هر چیزی خریدنم، قیمتش رو نمی‌پرسید.

- آخرهاش بود، با قیمت خوب خریدم. تنگ ماهی کجاست؟


romangram.com | @romangram_com