#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_107


این قدر بهم نزدیک شدیم که می‌تونستیم عکس خودمون رو تو آینه چشم هم ببینیم. دستش رو از دستم کشید و با سختی به نزدیکی صورتم آورد، بینی گرد و یخ بسته‌م رو فشار آرومی داد و خندید؛ ولی من نگران زردی رنگ صورتش بودم. نگران خونِ زیادی که آقای یوسفی می‌گفت ازش رفته.

- ببخشید...

هنوز دهن باز نکرده جوابش رو بدم، صدای داد و فریاد مردی از همین نزدیکی بلند شد. دلم هری ریخت. سر عقب کشیدم و اطراف رو دید زدم، مبهوت علی رو نگاه می‌کردم که گفت:

- به خاطر این هم که شده می‌خوام فردا مرخص شم.

- چشه؟

صدای التماس زنی که مرتب می‌گفت " آرشام، جانِ من آروم " دلم رو ریش می‌کرد.

- مثل این‌که بنده‌ی خدا چاقو خورده.

- برای یه چاقو؟ تو که تیر خوردی اوضاعت از اون بهتره.

- بچه‌ها می‌گفتن باهاش دشمنی داشتن تو صورت قشنگش چاقو زدن.

وای خدای من، چه اتفاقات بدتری رو می‌تونستم تجربه کنم. حتی تصورش هم برام دردناک بود که بخوام علی رو جاش بذارم، شالم به دست‌های بی‌جون علی کشیده شد.

- بیا بینم.

غیظ کردم به دلیل پنهون کاریش. یهویی سر جلو چشمش بردم که چشم‌هاش گیج و چپ شد. خنده‌م گرفت از حالتش.

سرش رو سریع و تند بلند کرد و نوک بینی‌م رو بـ ـوسه زد و من تمام دلخوری‌هام رو فراموش‌کردم.


romangram.com | @romangram_com