#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_106

- کوفته.

من رو باز کشید، می‌ترسیدم برای فشار به دست مجروحش. ‌زدم پشت دستش.

- نکن.

همراه با یه حرکت تند و ناگهانی یه " آخ "گفت:

- بشین.

- نمی‌خوام. ول کن، می‌زنمت‌ها!

- یلدا بفهم دوست دارم تو دنیای پاکی که هستی بمونی، دوست ندارم چیزهایی رو ببینی یا حتی بشنوی

که من با اون‌ها سروکله می‌زنم.

حرفش رو گوش دادم و نشستم روی صندلی سفید رنگ کنار تختش.

- چرا زودتر بهم خبر ندادی؟ چرا من همیشه نفر آخرم؟ می‌دونی چه بلایی سرم آوردن تا گذاشتن بیام تو؟

- بستگی داره تو چی آخر باشی. بیا جلو.

جواب سوالم رو نداد. دستش رو تو دست‌های یخ کرده‌م قفل کرده بود لبخند و نگاه یه وری‌اش به سببش رو شکم خوابیدنش بود.

همین‌طور که موهاش رو مرتب می‌کردم خودم رو هم جلو کشیدم.

- واقعا خوبی یا داری ادا در میاری؟

romangram.com | @romangram_com