#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_104

- یلدا خانوم مگه بار اوله بیمارستان دیدید؟خب این‌ها برای...

صدایی خفه و آروم اسمم رو زمزمه کرد.

- یلدا؟

یک. به این سرعت سر چرخوندم.

جانم، عمرم، نفسم، همه‌ی زندگیم، دار و ندارم؛ ولی از تمام این‌ها فقط تونستم بگم " علی ". فرقی نمی‌کرد، علی برای من یعنی تمام این‌ها، خلاصه‌ی تمامش می‌شد "علی."

و اشکی که بی‌محابا روی صورتم پهن می‌شد. یلدا دوست داشت فدای چشم‌های خماری بشه که درد مسببش بود، یلدا داشت جون می داد برای مردی که سعی داشت به زور هم که شده لبخند بزنه.

- نصفه شبی چه‌قدر سروصدا می‌کنی.

کاش از ترس، از شوق خوب بودن حالش زبونم سنگین نشده بود، کاش من می‌تونستم کمی گلگی کنم.

چه‌قدر صداش خفه و خش‌دار بود. داشت سعی می‌کرد از سر شونه چهره‌ی کامل من رو ببینه. نگذاشتم

بیشتر از این به خودش فشار بیاره، خودم رو تو تیررس نگاهش قرار ‌دادم. یلدا دوست داره پیش‌مرگ این خنده‌هات شه.

مرد من هیچ‌وقت درد سست نبود. چشم تو چشمم با من راه اومد. کاش من هم می‌تونستم ترس رو بذارم کنار و بهش بخندم. دستم خودجوش سمت موهای آشفته‌ش رفت، با نگاه دستم رو بدرقه می‌کرد از دیدش که خارج شد باز چشم به چشم‌هام دوخت. دست‌هام شونه شد برای موهاش، آروم و آهسته انگاری که از شیشه باشه. نوازش موهاش برای من اون هم همیشه، دلپذیرترین کارِ دنیا بود. علی هیچ دوست نداشت موهاش رو حتی به شوخی بهم بریزم؛ ولی این بار برعکس شیطنت‌های همیشه‌م مرتب شون کردم. بغض چه جایی خوش کرده تو گلوم.

- خوبی جناب سروان؟

خندید، آروم و شیرین؛ ولی کمی صدادار. از اون‌هایی که یکی دلش می‌خواد پیش‌مرگت شه.

- اگه تو بذاری استراحت کنم خوب میشم.

romangram.com | @romangram_com