#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_103


- تو رو... رو خدا... خدا راستش رو... بگید. علی... علی... چه‌قدر حالش بده؟ نمیره؟ آقای یوسفی نمیره؟ جانِ علی... راستش رو بگینا، نمیره؟

کاش هق هق می‌ذاشت نفس بکشم، کاش تو این هوای بی‌کسی، محرمی پیدا می‌شد من رو به خودش می‌فشرد و تنها می‌گفت " جای نگرانی نیست "

- دخترم، یلدا خانوم با شمام.

نگاهِ ‌هاج و واجم قصد آروم گرفتن نداشت. من تنها چیزی که می‌دیدم یه مراسم خاکسپاری دیگه بود.

- دخترم خطر رفع شده، جای نگرانی نیست، داره استراحت می‌کنه، صداش کنید بیدار میشه.

- دروغ نمیگید؟

وای چه آرامشی بی‌سرنگ به اعصاب و روانم تزریق شد. فین فین می‌کردم مثل بچه‌های لجباز چهار ساله.

- راست میگید؟

- آره خانم، دیروز عصر عمل شد، شکر خدا الان هم هیچ خطری نیست. دستور خودشون بود شما فعلا مطلع نشید.

- بگید جانِ من؟

مگه جان من برای آقای یوسفی چه ارزشی داشت؟ چه مضحک.

- به جان شما.

- پس اون همه سیم و دستگاه چیه؟


romangram.com | @romangram_com