#من_به_عشق_و_جزا_محکومم_پارت_102

- آقای یوسفی بفرمایید ببریدشون.

کاش می‌تونستم کشیده‌ی محکمی به صورتش بزنم.

اون دو مرد به دستورِ آقای یوسفی عقب کشیدن، یوسفی در رو برام باز کرد و من، همسرم رو، امیدم رو بی حال و بی‌جون روی تختی پر از سفیدی می‌بینم. شک ندارم خود آقای یوسفی بود که در رو با صدای آرومی بست. من چه‌قدر از این مرد عقب‌ترم که آخرین نفر دارم برای عیادتش میام؟ چرا اون زن کریه و خشن زودتر از من کنار همسرم بود؟ من تو زندگیِ علی اولویت چندمم؟

علی، مردِ پر از غیبتِ زندگیِ من چه‌طور این طور آشفته و حال‌ندار شد؟ کی این بلا رو سرش آورده بود؟

روی شکم خوابیده بود، باند سفید و بلندی به بلندای تنش از سرشونه تا کمرش پیچ و تاب خورده بود، کنار شونه‌اش لک کمرنگی از زردی بتادین تو چشم می‌زد. همسرم مجروح شده بود، تیر خورده بود، توی یه عملیات، به دست یه راه پاک‌کن ( راه پاک‌کن‌ها افرادی هستن که جاده رو برای عبور و مرور خلافکارها پاک می‌کنن.)

صدای بوق بوق دستگاه، سفیدی و سیاهی اون همه سیم که از دستگاه به تن پر ماهیچه‌ی علی متصل شده بود، من رو دل آشوب کرد، خیلی سریع ترس از دست دادنش به بند بند وجودم چنگ ‌کشید. نه .... نه... من هنوز از داغ مادرم داغ بودم، نه من هنوز از داغ مامانم کمرم صاف نشده بود. خدایا... نکنه داری آماده‌م می‌کنی؟

رنگ زردِ چهره‌ی علی می‌ذاشت هر احتمالی رو به مرحله اثبات برسونم. به آنی سیستم دفاعی‌م بهم ریخت و کنترل این ترس از دستم در رفت. چرا مغز آدمی تو شرایط بحرانی یه عضو به درد نخور می‌شد؟ چشم از صورت بی‌رنگ و روی علی گرفتم و با قدم‌های سریع خودم رو به در ‌رسوندم، اون دو مرد تنومند دیدم رو به بیروناز اتاق کور کرده بودن و من بی‌اهمیت به همه چیز فقط داد می‌زدم.

- آقای یوسفی؟ آقای یوسفی؟

پیداش نبود، مردی که علی رو بهتر از من می‌شناخت. من با ترس با دلهره با بغض با کمی حرص باز دوباره داد زدم :

- آقای یوسفی ؟

هیچ اهمیتی نداشت تذکر جدی سرپرستار بخش.

- جانم دخترم؟ هستم، هستم جانم چی شده اتفاقی افتاده؟

با این اضطراب به جونم افتاده اون رو هم به تلاطم انداخته بودم.

با لکنت و سوا از هم می‌گفتم؛ چرا که تصور نبودن علی هجوم می‌آورد به نفس کشیدنم.

romangram.com | @romangram_com