#من_به_برلین_نمیروم_پارت_9

- من رو نگاه کن!





***

«گذشته»

آوارگی حس مبهمی است؛ درست مرز بین بودن یا نبودن. شاید شکسپیر با آن دیالوگ می‌خواست معنی آوارگی را بفهماند. آوارگی، زیرشاخه‌ی عظیم و پرباری از بلاتکلیفی بود. نمی‌دانی بمیری بهتر است یا زنده بمانی؟! آوارگی‌ام به کوچه‌ای باریک با خانه‌هایی سنتی ختم می‌شود. اولین خانه از این سمت خیابان و آخرین خانه از آن سمت. خانه‌ای با سنگ‌های سفید، شیری، مشکی. اولین خانه‌ی دوطبقه از ابتدای کوچه.

نمی‌دانم با چه رویی، اما مجبور شده بودم به آن‌ها پناه بیاورم. منِ هفده‌ساله کس دیگری را نداشتم. خیلی خجالت می‌کشیدم؛ نه از حاجی، نه از مادر فولادزره، نه از سمیه، نه از معصومه، فقط و فقط از کیاوش. با آن حرف‌هایی که به او زده بودم، اوج پررویی بود که باز به دامان خانواده‌ی او پناه آورده بودم.

لباس مشکی‌ام را کمی تکاندم. خیلی وقت بود که مانتوی آستین سه‌ربع نمی‌پوشیدم. موهای بیرون‌آمده از زیر شالم را داخل فرستادم. چشم‌هایم را محکم بستم و باز کردم. دستم را بالا آوردم و روی آیفون غیرتصویری گذاشتم. چندی بعد صدای مادر فولادزره را شنیدم:

- کیه؟

تردید را کنار گذاشتم و گفتم:

- من؛ الیسیما.

طیبه‌خانم: تویی دختر؟ بفرما داخل.

در با صدا باز شد. یک لحظه یاد خانه‌ی خودمان افتادم. وقتی شهلا در را باز می‌کرد و من با اخم و بی‌تفاوتی به جانش غُر می‌زدم که در را دیر باز کرده است و او هم همیشه می‌گفت:«دستم به چند کار باشه؟ غذا درست کنم، خونه رو جمع کنم، بشورم و بسابم و بعد سر بزنگاه در رو براتون باز کنم؟!»

این غرهایش مختص به من بود؛ به سام که می‌رسید، فقط قربان صدقه‌هایش می‌ماند. شاید اگر کمی، فقط کمی شهلا با من رفتار بهتری داشت و تا حدودی جای مادرم را پر می‌کرد، هرگز عقده‌ای بار نمی‌آمدم! آه کجایی شهلا که ببینی چه بر سر دختر چشم‌سفید آمده است؟!

romangram.com | @romangram_com