#من_به_برلین_نمیروم_پارت_8
چشمان تیزش را به چشمانم میدوزد و میگوید:
- تو نمیفهمی نه؟ مث اینکه امشب رو مود یه دعوای حسابی هستی...
بس است هر قدر کوچک شدم، همین امشب تکلیفم را روشن میکنم. بلند میشوم و من هم میغرم:
- چیه؟ همیشه باید خفه شم و تو هر کار دلت خواست بکنی؟
جلو میآید و من سعی میکنم عقب نروم. در برابرم میایستد و با نگاه براقش تمام صورتم را از نظر میگذراند. هولم میدهد که به دیوار پشت سرم برخورد میکنم. دستانش را اهرم میکند و در صورتم خم میشود. ضربان قلبم بالا میرود و گرمای زیادی در صورتم حس میکنم. از بین دندانهای کلیدشدهاش میغرد و غریوش من را از جا میپراند:
- به چی میخوای برسی؟
در چشمانش خیره میشوم. میتوانم بگویم چه میخواهم؟ میتوانم بگویم " حقم" را؟! میتوانم بگویم "الیسیمای گذشتهها" را؟! میتوانم بگویم "یک زندگی خوب" ؟! میتوانم بگویم "خود مهربانت" را؟! میتوانم بگویم "یک نفس راحت" ؟! چه میتوانم بگویم به او؟ هیچکدامشان را نمیگویم. میتوانم بگویم؛ اما نمیگویم؛ از عواقب هر کدامشان هراس دارم. نمیگویم تا مبادا مورد تمسخر کیاوش قرار بگیرم؛ چون میدانم جوابش چیست، همهی اینها را خودم از دست دادهام.
چشمهایم را روی هم میگذارم. این حرف خیلی وقت است روی دلم سنگینی میکند. چشمهایم را باز میکنم و سرکش در نگاهش خیره میشوم؛ باید به او بفهمانم خیلی هم بیچاره نیستم:
- این همه بزرگ شدی، قد بلند کردی، ادعا کردی فلان و بهمان شدی، پیشوند حاجی انداختی دنبال خودت؛ ولی یه ذره هم شعورت زیاد نشده!
دستش را بلند میکند که دستانم را جلوی صورتم میگیرم. با دیدن ترسم، تردید میکند و دستش را مشت میکند. مشتش را در دیوار کنار صورتم فرود میآورد. بر سرم داد میکشد:
- خفه میشی یا نه؟
"نه" را طوری میکشد که نخواهم هم، خودبهخود خفه میشوم. من میخواهم حرف بزنم، من میخواهم از دردهایم بگویم، من میخواهم از جهنمی که برایم ساخته است شکایت کنم؛ اما نمیشود، نمیگذارد. وجدان خفتهام بیدار میشود " این تویی که بلد نیستی از دردهات بگی."
در خودم جمع میشوم و کیاوش بازویم را میگیرد و بار دیگر داد میزند:
romangram.com | @romangram_com