#من_به_برلین_نمیروم_پارت_7
شجاعتم را جمع میکنم و آرام میگویم:
- صدبار دیگه هم بری همین آش و همین کاسهست!
نیشخندش قلبم را نشانه میرود:
- من هیچ کاری نکردم، هیچ حقی رو نخوردم که بخوام بهخاطرش از تو یکی حلالیت بطلبم. این قانون برای تو صدق میکنه. تو هم هر وقت خواستی بری مکه، من بی چون و چرا حلالت میکنم خانم، نگران نباش!
از تبرئهکردن خودش داغ میکنم:
- چرا؟ مگه من چیکار کردم؟
برمیگردد. چشمانش رنگ خشم را از دست میدهند. رفتهرفته، پوزخند غلیظی روی لبانش جا خوش میکند. میخواهد تیکهبارانم کند؛ اما این کار را نمیکند. در موهای قهوهایاش چنگ میزند، پوفی میکشد و میگوید:
- دهن من رو باز نکن سیما...نمیخوام همین یه ذره حرمتی هم که بینمونه، از بین بره.
حق با اوست؛ هر چه شود، هر چه بگوید، حق دارد، زیادی هم حق دارد. آهم منقطع به بیرون دمیده میشود. حس میکنم در سیاهچالی تاریک و سرد رها شدهام. تکیه به دیوار، روی زمین سر میخورم. چمباتمه میزنم؛ زانوهایم را در خودم جمع میکنم و اجازه میدهم باز هم بغض به گلویم چنگ بزند. خاطرات گذشته در برابر چشمانم تداعی میشوند. همهچیز مانند یک درام تلخ، برایم به نمایش گذاشته میشود.
کیاوش با حرص و کلافگی مشهود در صدایش، میگوید:
- همیشه همینی! گند میزنی، دو قورت و نیمتم باقی میمونه.
کنترل رفتارم از دستم در میرود و بلند میگویم:
- تو هم همیشه همینی؛ کاری جز عصبانیشدن و تیکهپروندن نداری!
گرهی میان ابروانش، گرهی کور میشود؛ به طوری که حس میکنم این گره هرگز باز نخواهد شد. مانند همیشه چشمان سیاهش از خشم برق میزنند، رگ کنار شقیقهاش متورم میشود و ضربان قلب من کند میشود. باز پا روی دم شیر گذاشتهام، تقصیر خودم و حماقتهایم است.
romangram.com | @romangram_com