#من_به_برلین_نمیروم_پارت_6
پوزخند میزنم:
- یادم نمیاد به پر و پات پیچیده باشم که الآن بخوای اخطار بدی!
هزار جواب در آستین دارد که تحویلم بدهد؛ اما هیچ چیز نمیگوید. اینگونه میخواهد به من بگوید به حضورم و خودم بیتفاوت است. من هم حرفی ندارم که بزنم. البته سریعاً یک حرف به ذهنم میرسد و قبل از کمی فکر، آن را به زبان میآورم:
- جهت اطلاع حج بدون حلالیت، پشیزی ارزش نداره آقای طاهری.
همین را که میگویم، انگار آتشش میزنند. سرش را بلند میکند و آنچنان خشمگین نگاهم میکند که ناخودآگاه یکقدم به عقب برمیدارم. حس میکنم از چشمان سرخشدهاش، آتش ساطع میشود و این آتش من را میسوزاند. هیچوقت کیاوش را تا این حد عصبانی ندیده بودم. یک لحظه تمام سربهزیریهای این اخیر و لبخندهای صمیمی آن سالها از ذهنم پر میکشند و همین کیاوش افسارگسیختهی الآن میماند! اولینبار بود که او را اینگونه میدیدم؛ البته اگر آن شب لعنتی را فاکتور بگیرم.
به سمتم میآید که باز عقبگرد میکنم. آنقدر عقب میروم که به دیوار پشت سرم برخورد میکنم. سعی میکنم کنترل خودم را به دست بگیرم؛ اما نمیشود، این نگاه تیز کیاوش نمیگذارد. دست چپش را کنار صورتم اهرم میکند و به سمتم خم میشود. فقط چشمهایم را نگاه میکند و اینگونه من را هم وادار میکند به او زل بزنم. از لای دندانهای کلیدشدهاش میغرد:
- که حج من مقبول نیست؛ هـا؟
نفسهای از حرص داغشدهاش به صورتم کوبیده میشود. هیچچیز نمیگویم و بیحرف به چشمانش زل میزنم. نگاهمان، مانند دو شیر درنده یکدیگر را میدرد. چشمان قهوهای من در برابر سیاهی نگاهش مقاومت میکنند. باز با عصبانیت میگوید:
- اونوقت چرا؟ چون از تو یکی حلالیت نطلبیدم؟
تنها واکنشم همین بود:
- صدات رو بیار پائین!
بیتوجه به حرفم ادامه میدهد:
- حرف حسابت چیه سیما؟ اگه قبولیِ حج من به رضایت توئه که من حاضرم یه بار دیگه پاشم برم مکه.
romangram.com | @romangram_com