#من_به_برلین_نمیروم_پارت_5
- باشه چشم، الآن سوغاتیهاتون رو هم میدم.
چمدانش را از ماشین میآورد. روی فرش مینشیند که همه گرداگرد او مینشینند به جز من و حاجی. در چمدان که باز میشود، نگار جیغ میکشد و من هم از دیدن آن همه سوغاتی دهانم باز میماند. کیاوش مانند شعبدهبازها، دست در چمدان میکند و یک پارچهی مشکی بیرون میآورد و با ارادت به سمت حاجی میگیرد و میگوید:
- خدمت حاج بابا.
حاجی تشکر میکند و سر کیاوش را میبوسد. بعدی کادوی مادر است؛ یک پارچهی چادری، سجادهای گلدار و یک انگشتر عقیق زیبا. جان به جانش میکردند، مادردوست بود.
مسلم، معصومه، آقا ابراهیم، زینب، نگار؛ همگی کادویشان را میگیرند و میروند. کادویی به دست من نمیرسد؛ یا هیچکس نفهمید یا همه فهمیدند و خودشان را زدند به نفهمی!
مادر و حاجی که از صبح حسابی خسته شده بودند، رفتند که بخوابند. من هم آخرین ظرفها را میشویم و به سمت اتاق به راه میافتم؛ اتاق مشترکم با کیاوش!
یک اتاق نسبتا بزرگ، با چیدمانی بسیار ساده و وسایلی شامل تخت، کمد لباس و یک میز آرایش نئوپان. لباسهایش را عوض کرده است، عمامه و عبایش روی چوب لباسی بودند. روی تخت نشسته بود و به صفحهی گوشیاش زل زده بود. چادر را از سرم میکشم و آرام میگویم:
- زیارت قبول.
همانطور که با گوشی ور میرود، بیتفاوت میگوید:
- قبول حق باشه.
از عمد تیکه میپرانم؛ البته زیرلبی اما جوری که بشنود:
- حق هم حتما قبول میکنه.
سرش را بلند میکند و نگاهم میکند؛ خیلی وقت است که نگاهش را ندیدهام. اخم میکند که ابروهای بلند و مشکیاش در هم فرو میروند. همانطور که به مشکی چشمهایش نگاه میکنم، میگوید:
- این ده روز که اینجام، به پر و پام نپیچ!
romangram.com | @romangram_com