#من_به_برلین_نمیروم_پارت_4
- وا...سوغاتی چیه؟ عمو علیاکبر خودش سوغاتیه!
به به عجب سوغاتی! عمو علیاکبرتان را با ده مَن عسل هم نمیشود نوش جان کرد. مسلم میخندد:
- معصومه بحث سوغاتی رو نپیچون.
مادر هم لبخند کوتاهی میزند:
- بچهام خستهست؛ بذارید بخوابه، صبح که بیدار شد سوغاتیهاتون رو میده.
حاجی اعلام حضور میکند:
- طیبهخانم، خستهی چی؟ کوه که نکنده... با هواپیما رفته، با هواپیما هم برگشته. از فرودگاه هم که دربست در خدمتشون بودیم! خستگی نداره که.
مسلم سریع میگوید:
- آره والا...اگه به خستگیه که کسی از من و بابا خستهتر نیست.
ابراهیم، شوهر معصومه میخندد و شاکی میگوید:
- بقیه هم که رحل قرآن!
به ورژن جدید ضربالمثل "بقیه هم برگ چغندر " خندهام میگیرد؛ اما خودم را کنترل میکنم.
کیاوش با حفظ لبخندش میگوید:
romangram.com | @romangram_com