#من_به_برلین_نمیروم_پارت_3

کیاوش هم با لبخند جوابش را می‌دهد:

- خدا نصیب شما هم کنه اُختی!

اُختی، اُختی، آه الیسیما تو اُختیِ کیاوش بودی! لب‌هایت را محکم به هم فشار بده؛ پوزخند نزن. کیاوش و مسلم به سمت ما می‌آیند. من و زینب، همسر مسلم، به احترامش بلند می‌شویم. بدون این که به زینب مستقیم نگاه کند، به او سلام می‌کند که زینب هم با خوشرویی جوابش را می‌دهد و زیارتش را تبریک می‌گوید. به سمت من می‌آید. حس می‌کنم همه ذره‌بین به دست گرفته و ما را نگاه می‌کنند. شاید می‌خواهند ببینند پس از یک ماه برگشتن، چه‌گونه از او استقبال خواهم کرد و واکنش او چه خواهد بود. سلام می‌کند که جوابش را آرام و بی‌تفاوت می‌دهم. تنها جای خالی کنار من است، پس می‌نشیند. همه می‌نشینند. من قوی بودم و این قدرت، اجازه‌ی اظهار نظر را به دیگران نمی‌داد.

حاجی با عشق به پسرش نگاه می‌کند و می‌گوید:

- خوش گذشت علی‌اکبر؟

کیاوش سرش را بلند می‌کند و می‌گوید:

- شما که خودتون تجربه دارید، می‌دونین چه حس و حالی داره. ولی جدای بعضی از سختگیری‌های نظامی‌های عراقی، خیلی خوب بود.

معصومه به شوخی به صورتش چنگ می‌زند:

- خاک به سرم! مگه جنگ تحمیلی ایران-عراق تموم نشده؟

کیاوش که می‌فهمد سوتی داده است، اهم‌اهمی می‌کند و می‌گوید:

- منظورم نظامی‌های عرب بود. اون‌جا اصلا امنیت نبود؛ می‌دونین که دیگه روابط ایران و عربستان مثل سابق خوب نیست.

نگار، دختر کوچک پنج‌ساله‌ی مسلم، مزه می‌پراند:

- عمو علی‌اکبر سوغاتی نیاوردی برامون؟

معصومه لب می‌گزد و می‌گوید:

romangram.com | @romangram_com