#من_به_برلین_نمیروم_پارت_2


به پلاکارد اشاره می‌کند. نگاهم را به آن سمت هدایت می‌کنم. رو به او چشمی می‌گویم و بعد نوشته را بار دیگر نگاه می‌کنم.

«حاج علی‌اکبر طاهری، زیارت مکه مکرمه و مدینه منوره‌تان قبول درگاه حق»

***

دیگر کاری نمانده است که بخواهم خودم را به آن سرگرم کنم؛ به هال می‌روم که مادر می‌گوید:

- بیا بشین الی، خسته شدی دیگه.

می‌روم روی مبل می‌نشینم. معصومه با خستگی چادر را از روی سرش می‌کشد. مادر نگاهش می‌کند و می‌پرسد:

- محمد رو چیکار کردی؟

معصومه در حالی که پایش را ماساژ می‌دهد، با خستگی می‌گوید:

- خونه‌ی مامان ابراهیم؛ بچه‌ام فقط به مادربزرگش وابسته‌اس.

مادر اخم نمکینی می‌کند و می‌گوید:

- دستت درد نکنه معصومه‌خانم! حالا دیگه به ما تیکه میندازی؟

معصومه و زینب می‌خندند؛ اما من بی‌تفاوت سیب را قاچ می‌کنم. شام هم نخورده‌ام؛ اما به هر چیز که نه می‌گفتم، نمی‌توانستم به سیب نه بگویم. داشتم سیب را می‌جویدم که در باز شد. حاجی، مسلم، شوهر معصومه و کیاوش وارد می‌شوند. معصومه سریع بلند می‌شود و به سمت کیاوش می‌رود. کیاوش با لبخند صورتش را می‌بوسد. معصومه با خنده می‌گوید:

- زیارت قبول حاجی!


romangram.com | @romangram_com