#من_به_برلین_نمیروم_پارت_1
***
- الی؟ الی بدو علیاکبر اومد، داداش گلم اومد.
نگاهم را به آینه میدوزم؛ همهچیز مرتب است. موهای بور بلندم را زیر روسری ساتن پنهان میکنم. با چشمان قهوهایم، رژلب روی میز را نشانه میگیرم."نه الیسیما، احمق نشو! باز میخوای آتو بدی دستش؟" منصرف میشوم."میخوای مثل میتها باشی؟" بدون تعلل رژلب را برمیدارم، میچرخانمش که رژ قرمز زیبایی بالا میآید؛ جیغ نیست، خانمانه است. آن را روی لبم میکشم؛ لبهای صورتی بیرنگم، قرمز میشوند. دستمال را از روی میز برمیدارم و روی لبهایم میکشم؛ تا حدودی رنگش پاک میشود. اینگونه هم به حرف دلم عمل کرده بودم، هم عقلم! دستمال رژیشده را در سطل آشغال میاندازم و چادرم را روی سرم میکشم.
از اتاق بیرون میزنم. خانه شلوغ است؛ پر از مهمان است. خیلی از آنها را نمیشناسم و حس میکنم آنها هم همینطور. چندنفری که من را میشناسند، با من سلام علیک میکنند، من هم به گرمی پاسخ میدهم.
از خانه خارج میشوم و وارد حیاط میشوم. حیاط هم شلوغ است؛ عدهای مرد کناری ایستادهاند و مادر، سمیه، معصومه و زینب هم سمت دیگری زیر درخت پُربار انجیر به همراه خالهی کیاوش مشغول ریزریز صحبتکردن با یکدیگرند. چادرم را جلوتر میکشم که معصومه میگوید:
- بیا الیجان.
جلو میروم و کنارش میایستم. زینب با خنده در گوشم پچپچ میکند:
- فکر میکردم از خوشی توی پوست خودت نگنجی، خیلی بیتفاوتی!
نمیدانم معصومه چهطور میشنود که چادرش را روی صورتش میکشد و به من چشمک میزند:
- من که میدونم چهقدر خوشحالی!
جوابی جز پوزخند لبخندنما ندارم. اسپورتیج مشکی که در کوچه پدیدار میشود، مادر بلند صلوات میفرستد که ما هم بالطبع صلوات میفرستیم. دستهایم یخ میزنند؛ اما قلبم همانطور آرام و ریتمیک میزند؛ گرومپ، گرومپ، گرومپ!
مسلم پیاده میشود و از سمت شاگرد هم خودِ کیاوش. معصومه سریع اسپند دود میکند و شوهرش چاقو را روی گردن گوسفند میگذارد. همین که کیاوش جلو میآید، سرش بریده میشود و خون از گردن گوسفند فوران میکند. کیاوش با پدرش گرم و صمیمی روبوسی میکند. جلو میآید و دست مادر را میبوسد که مادر هم سرش را میبوسد. مردها دورش را میگیرند و این زنگ خطری برای ماست که به داخل خانه برویم. میبینم که سمیه با بغض به قد بلند کیاوش نگاه میکند و اشک چکیده از گوشهی چشمش را پاک میکند؛ تلخندی میزنم.
وارد خانه میشویم و بدون توقف، مشغول پذیرایی از مهمانها میشوم. دوست ندارم حتی یک ثانیه هم بیکار شوم؛ چون بیکاری مصادف با فکر و خیال الکی بود. این اخلاقم را مادر خوب میدانست؛ چون عمیق نگاهم میکند. لبخندی به رویش میزنم که خودش را مشغول صحبت با محبوبهخانم، همسایهمان، نشان میدهد. به حیاط میروم تا یکی از پارچهای پلاستیکی را بردارم. مسلم صدایم میزند، به سمتش برمیگردم. از چشمان قهوهایاش، خستگی میبارد؛ اما همچنان لبخند میزند. میگوید:
- الیخانم قربون دستت یه چسب میاری بزنم به این پلاکاردِ؟ گوشهی سمت چپش افتاده.
romangram.com | @romangram_com