#من_به_برلین_نمیروم_پارت_10
فکرهایم را درگیر بیخانمانیام کردم. کاش فیلم بیخانمان را یکبار دیگر، بر اساس زندگی تلخ و بی سر و ته من میساختند.
وارد خانه شدم. حیاط بزرگ و دلنشینشان، درخت انجیر بیبرگ گوشهی حیاط، باغچهی کوچک کنار درخت، مرا به چند وقت پیش پرت کرد؛ وقتی به آنها پناه آورده بودم و آه، یادش بخیر! آن روزها چه روزهای قشنگی بودند.
مادر فولادزره با دیدن من، چشمهایش گرد شدند و به صورتش چنگ زد:
- یا امام هشتم..چی شده؟
میدانستم صورت رنگپریده، لبهای ترکخورده، چشمهای گودافتاده و لباسهای خاکی مشکیام همهچیز را گفتند؛ چندروز بود که چیزی نخورده بودم.
مادر فولادزره جلو آمد و شانههایم را گرفت:
- الی؟ چی شده دختر؟ چرا حرف نمیزنی؟
چشمهایم با غم فراوان به چشمهای نگران مادر فولادزره نگاه میکردند؛ ولی لبهایم الکیالکی لبخند داشتند:
- میشه بیام داخل؟
فقط میخواستم بخوابم؛ واقعا خسته بودم. مادر فولادزره هم بیحرف اتاق معصومه را نشانم داد.
در را که باز کردم، موجی از گذشته به سویم سرازیر شد. وقتهایی که از روی اجبار درس میخواندم، معصومه مداحی گوش میداد و من لیتو گوش میدادم، وقتهایی که از اینترنت مجانی و پرسرعت استفاده میکردم و با کیاوش چت میکردم، وقتهایی که سهنفری، من و کیا و دما، سوپرگروهها را به آتش میکشیدیم، وقتهایی که دستم شکسته بود و نمیتوانستم راحت بخوابم. کاش هیچوقت به این خانه نمیآمدم! کاش هیچوقت در آن شب لعنتی دلتنگ سام نمیشدم! کاش...
بس است الیسیما؛ افسوس هیچ دردی را درمان نمیکند. تشکی از کمد دیواری بیرون کشیدم و روی زمین پهن کردم. شالم را درآوردم و با همان لباسها روی تشک گرم و نرم خزیدم. قلبم به یکباره کوبش گرفت؛ آه سام عزیز، تو زیر آن خاکهای سرد و من در تشکی گرم و نرم؟ تو اذیت بشوی و من اینجا راحت بخوابم؟ تشک را جمع کردم و سرم را روی گلیم خشک گذاشتم و چشمهایم را بستم. اینگونه جسمم اذیت میشد؛ اما قلبم آرامِ آرام بود.
به دستبند چرمی دور مچم نگاه کردم؛ تنها یادگاری که برایم مانده بود. رویش نوشته شده بود
romangram.com | @romangram_com