#من_به_برلین_نمیروم_پارت_11

" الیسیما ". باز سام داشت به قلبم چنگ می‌زد؛ قبل از اینکه بغضم بشکند، چشم‌هایم را بستم. من با خودم عهد بسته بودم گریه نکنم!

***

- الی‌جان...الی‌جان؟

صدایی نگران و لرزان: وای عمه مرده..خدایا الی مُرد!

- حرف بیخود نزن معصومه! داره نفس می‌کشه.

- پس چرا بیدار نمیشه؟ از هشت و نیم خوابه تا الآن.

چشم‌هایم را باز کردم. چند لحظه طول کشید تا لود شوم و بتوانم معصومه و سمیه را تشخیص دهم. معصومه خدا را شکر می‌کرد؛ اما سمیه همان‌طور به من خیره مانده بود. نگاهش غم عجیبی داشت و من فقط موج کینه را از آن دریافت کردم. حس کردم من را مقصر ازدست‌دادن دماوند می‌داند. نیم‌خیز شدم و دست‌هایش را گرفتم که متعجب نگاهم کرد. سریع گفتم:

- این‌طوری نگاهم نکنین، به‌خدا من مقصر نیستم. البرز زندگی من رو هم به هم ریخت. پولای بابام رو ازم قاپید و رفت. به خدا منم مثل شما که پسرتون رو برد، انگار هیچی ندارم، منم هیچی ندارم. البرز زندگی من رو هم ازم گرفت؛ به خدا که من هیچ‌کاره‌ام!

اگر اشک‌هایم کمی آرام می‌گرفتند، راحت‌تر می‌توانستم حرف بزنم. سمیه هم بغضش ترکید و گفت:

- همه‌ی زندگی من دماوند بود، همه‌کسم بود. مگه جز اون کسی رو هم داشتم؟ همه‌ی عمرم جون کندم تا بتونم جوری بزرگش کنم که کمبودی توی زندگیش احساس نکنه، یه تنه جور همه چیز رو کشیدم. همیشه واسش مثل یه شیرزن نقش بازی کردم؛ ولی همیشه ترسی توی وجودم بود...ترس اینکه یه روز البرز بیاد و اون رو ازم بگیره. که بالاخره اومد و همه‌ی زندگیم رو برد؛ بردش یه جایی که دستم بهش نرسه. من بدون دماوند هیچم! یه مادر بدون بچه‌اش، یه مرده‌ی متحرکه، یه پرنده‌ی بی بال و پره، یه عالم درده! نفس من دماوند بود که رفت، بدون اون چه‌طور نفس بکشم؟!





دلم برایش گرفت؛ او هم زخم‌ خورده بود، او هم از دست داده بود، این بود رسم روزگار؟! شک نداشتم دماوند و البرز با خوشحالی و خوشبختی، بی‌خیالِ من و سمیه، از زندگی نکبتی‌شان لذت می‌برند؛ فراری‌های نامردی که زندگی را بر من و سمیه حرام کرده بودند.

سمیه اشک‌های غلتانش را پاک می‌کرد و من هم زانوی غم بغل گرفته، گوشه‌ای نشسته بودم. معصومه و طیبه‌خانم، انگار می‌دانستند این اتاق منطقه‌ی ممنوعه است و نباید وارد آن شوند. شاید این اتاق مخصوص زخم‌خورده‌ها بود و کسی حق ورود به این خلوت را نداشت.

romangram.com | @romangram_com