#من_به_برلین_نمیروم_پارت_12
صدای خشک سمیه من را از فکر بیرون کشید:
- واسه چی اومدی اینجا؟
سرم را روی زانوهایم گذاشتم تا چشم در چشم نشویم:
- جایی رو ندارم!
صدای کسی از بیرون بلند شد:
- اَه ولم کنین...این عمه رو هی تنها میذارین، غصه بخوره دق کنه؟ برو کنار معصومه.
و بعد در باز شد. کیاوش با دیدن من دهانش باز ماند. من با چشمهای سرخ و اشکآلود نگاهش می کردم و او با چشمهای متعجب نگاهم میکرد. اصلا فراموش کرده بود برای چه به اتاق آمده؛ انگار فقط من بودم و کیاوش که لحظهلحظه از بهت خارج و خشمگین و خشمگینتر میشد. اما من یکی به خودم اجازه نمیدادم نگاهم رنگ شرم بگیرد؛ شرمِ من مصادف با آوارگی بود. من همهی احساسم را سرکوب میکردم تا بتوانم در آن خانه مستقر شوم.
معصومه من و کیاوش را از خلسه بیرون کشید. در چهارچوب در، کنار کیاوش ایستاد و شاکی گفت:
- بیا... درستش کردی حالا؟
کیاوش، نگاه نفرتباری به من کرد و بعد به سمت سمیه حرکت کرد؛ انگار با حرف معصومه به خودش آمده بود.
دست روی شانهی سمیه گذاشت و با لحن ملایمی گفت:
- عمهجان، قربونت برم، اگه خودت رو داغون کنی دماوند برمیگرده؟ تو باید به خودت مسلط شی. هنوز یه ماه هم نشده که رفته، اصلا شاید خودش برگشت؛ اصلا مگه میشه برنگرده؟ اون عاشق تو بود عمه.
سمیه اشکریزان و با بغضی که قلب من را ریشریش میکرد، گفت:
romangram.com | @romangram_com