#من_به_برلین_نمیروم_پارت_13
- شما که البرز رو نمیشناسین، من میشناسم. اون به هر چی بخواد، میرسه. اون امکان نداره بذاره دماوند برگرده...وای خدا، بچه ام!
معصومه دستش را روی دهانش گذاشته بود و اینگونه هقهقش را خفه کرده بود. کیاوش با ناراحتی، عمهی عزیزش را در آغوش گرفت و سمیه هم در پهنای آغوش او برای پسرش، دماوندش، اشک ریخت.
و اما من گوشهای نشسته بودم با قلبی تکهپاره، روحی زخمخورده و جسمی خسته! قلب من نالانتر از قلب سمیه بود؛ اما کسی صدای فغان و زاریِ آن را نشنید؛ قلب بیچارهام مانند خودم تنها بود. شاید من واقعاً دختر سام و الی بودم؛ من و سام چهقدر تنها و بیکس بودیم. من و او محکوم بودیم و هنوز هم هستیم؛ محکوم به تنهایی، ویرانی، بیکسی! معصومه حداقل از وجود دماوند مطلع بود و قلبش به همین گرم بود؛ اما من چهطور؟ من سام را تماماً از دست داده بودم، برای همیشه و هیچوقت هم نمیتوانستم دلم را به بازگشتنش خوش کنم.
کاش کسی هم مثل کیاوش، من را بغل میکرد و دلداری میداد! آن لحظه واقعا محتاج آغوشی از جنس همدردی بودم؛ اما کسی ندید و خواستهام را نفهمید. مگر کسی جز سام عزیز به الیسیما و خواستههایش توجه میکرد؟
***
«حال»
مشکی غلیظ چشمانش، به من اجازهی خواندن فکرش را نمیدهد. این سیاهیهای غلیظ فقط میتوانند من را بترسانند، هیچ فایدهی دیگری ندارند. دستهایش که بازویم را چنگ زده بودند، آن چنان دست هایم را فشار میدهند که حس میکنم دستهایم باید قطع شوند تا از درد نمیرم.
بغض میکنم و اشک در چشمانم جمع میشود. با صدای لرزانم میگویم:
-ببخشید...ببخشید.
کیاوش هنوز هم عصبانی است:
- من چیکار کنم تو آدم شی؟
سعی میکنم بغضم را پس بزنم؛ اما مگر می شود؟ مگر لرزش صدایم از بین میرود؟
- باهام مث...یه آدم...برخورد...کن.
بازویم را بیشتر فشار میدهد و میگوید:
romangram.com | @romangram_com