#من_به_برلین_نمیروم_پارت_14
- دیگه داری گندهتر از دهنت حرف میزنی!
نمیدانستم دقیقاً باید چه چیزی به کیاوش میگفتم تا به او برنخورد؟ بهتر است بگویم نمیدانستم چهطور با او حرف بزنم! مقصر کیست؟ شاید معصومه که به من گفت: « بهتر است هر چه در دل داری، برای کیاوش بگویی، بی کم و کاست!»
کاش مانند همیشه لالبازی درمیآوردم و حرف نمیزدم؛ همانطور که در این هفتسال حرفی نزده بودم. او از من متنفر بود و هر چه که میگفتم، آزارم میداد. مدام دنبال یک آتو از من بود تا با آن من را جلوی حاجی و مادر بکوبد و خودم را اذیت کند. با حرصِ درون چشمهایم، اما صدای پُربغضم میگویم:
- چرا اینطوری میکنی؟ تو چت شده کیاوش؟
بلند نه، اما محکمتر در صورتم میغرد:
- من کیاوش نیستم!
با بغضی که سعی در خفهکردن صدایم داشت، تند و بیوقفه، کلمات را پشت هم ردیف میکنم:
- آره، تو کیاوش نیستی؛ ولی من هنوز همون الیسیمام. چرا اینقدر اذیتم میکنی؟ چرا هفتساله نمیذاری رنگ زندگی رو به چشم ببینم؟
چشمهایش عمیق چشمهای خیسم را میکاود. چهقدر امشب، شبیه الیسیمای شانزدهساله، بیپناه و تنها شده بودم.
پوزخندی میزند و میگوید:
- هیچوقت جواب سوالی رو که میدونی، نپرس!
و به دنبال این حرف، سیلی محکمی بر روی گونهام مینشاند. همهچیز آرام و بیصدا، شبیه آن شب لعنتی میشود؛ همان شبی که من مانند امشب، بیتاب بودم. همان شبی که مانند امشب، میگفتم "بس است، پشیمان میشوی" اما انگار کیاوش کر شده بود. هنوز هم که نگاه آن شبش را به یاد میآورم، بدنم به رعشه میافتد. کیاوش نوزدهساله، آن شب چهقدر ترسناک و وحشی شده بود، و چهقدر ویران شد آخرش؛ مانند سام!
با حرص میگوید:
romangram.com | @romangram_com