#من_به_برلین_نمیروم_پارت_15
- همه چی رو جهنم کردی برام، همه چی رو. منم برات همه چی رو جهنم میکنم!
دستش را بلند میکند تا بار دگر چشمهای از قدرتش را نشانم دهد که دستش را میگیرم. نمیخواهم دعوا شود، حداقل امشب نه! ملتمسانه میگویم:
- تو رو خدا علیاکبر. به همون خدایی که میپرستی قسمت میدم بس کن! ببخش..
دستش در هوا میماند. خودم مهم نیستم، نمیخواهم رد انگشتانش روی صورتم بماند و مادر بفهمد. هنوز بدنم یخ است و ماتم برده. هنوز هم میترسم کیاوش رام نشود و به وحشیگریاش ادامه دهد. آب دهانم را قورت میدهم. کیاوش چشم از گردنم میگیرد و به چشمهایم خیره میشود؛ قبلاً اینطور نبود، مشکیِ چشمهایش مهربان بودند؛ حالا چشمهایش یاغی بودند؛ رعبآور، تیز، خشمگین، گنگ. حالا چشمهای مشکیاش شبیه آسمان تیرهی شب بودند. اصلا انگار این چشمها متعلق به کیاوش نبودند؛ این چشمها، چشمهای بیرحم علیاکبر طاهری بودند!
اخمهایش را در هم میکشد و تهدیدوارانه میگوید:
- ازت میگذرم؛ ولی اگه یه بار، فقط یه بار دیگه حرف اضافهای بزنی، روزگارت رو سیاه میکنم! فهمیدی؟
مگر چارهای جز تاییدکردن دارم؟ چارهای جز تکاندادن سر به نشانهی پذیرفتن دارم؟ من همیشه در زندگیام تنها یک راه داشتم؛ همیشه محکوم بودم، مجبور بودم به یک راه، به یک سرنوشت نکبت!
دست اهرمش را از روی دیوار شیریرنگ، برمیدارد و کنار میرود و من هم روی زمین میافتم؛ قشنگ حس شکستخوردهها را دارم و او هم قشنگ حس برندهها را دارد.
روی تخت دراز میکشد و ساعدش را روی چشمهایش میگذارد. من برخلاف او، بیخیال نبودم؛ من غمگین بودم، دلسرد بودم، شکستخورده بودم! چند دقیقهای مینشینم بلکه ریتم ضربان قلبم کمی آرام شود. مینشینم و دست بر جای سیلی کیاوش میگذارم؛ تلاش میکنم خودم برای خودم مرهم شوم. اعصابم خط خطی است و دلم گرفته!
دلم میخواهد همین امشب خودم را خلاص کنم. کلیپسم باز شده است و موهایم بینظم دور گردنم پیچیده شدهاند. شالم را که بر زمین افتاده است، برمیدارم و تا میزنم. خیلی سعی میکنم تظاهر کنم که همهچیز خوب است؛ اما نمی شود، این بغض لعنتی نمیگذارد. بغضم به گلویم گیر میکند؛ اما اشکهایم روان میشوند. کیاوش آنقدر بیرحم است که حتی به روی خودش هم نمیآورد. به خودش زحمت نمیدهد که نگاهم کند. بیصدا گریه میکنم؛ به وسعت جای خالی یک حامی به نامِ سام!
روی تخت دراز میکشم. به چهرهی غرق در خواب کیاوش نگاه میکنم. چشمهایم تار میشوند و بالطبع تصویر کیاوش هم تار میشود. یک لحظه سام جای کیاوش را میگیرد. چشمهای ناب خاکستریاش به رویم باز میشوند. بقیهی چهرهاش را خوب یادم نیست، فقط چشمهای خاکستری محبتندیدهاش را یاد دارم؛ چشمهای خاکستری که مدام از ناراحتی برق میزدند. چشمهایش تهی از هر حسی نگاهم میکنند؛ ولی من با تمام احساسم به او نگاه میکنم و اشک میریزم. امشب شدیداً محتاج محبتش بودم، محتاج حمایتش! مدام منتظر بودم در باز شود و او بیاید کیاوش را بازخواست کند؛ دست پُرمهرش را بر سرم بکشد و پچپچوارانه در گوشم بگوید:« الیسیما، گریه نکن عزیزم.»
قلبم پارهپاره میشود. بغض بار دگر گریبانگیرم میشود. پتو را روی سرم میکشم و به کیاوش پشت میکنم. دلم باز برای سام تنگ شده است. درمان این دلتنگی هم تنها اشک است و اشک. هفتسال است التماسش میکنم؛ اما به خوابم نمیآید. هفتسال است زار میزنم که دلم برایش تنگ است. هفتسال است که منتظرم؛ اما نمی آید. دقیقاً نمیدانم از کی سام آنقدر بیرحم شده بود؟ شاید از وقتی که من برای کشتنش ورد گرفتم!
romangram.com | @romangram_com