#من_به_برلین_نمیروم_پارت_16
***
«گذشته»
غذا خورده بودم و سیر سیر بودم. طبق گفتههای معصومه، دقیقاً هجدهساعت و سیدقیقه خوابیده بودم. حاجمصطفی و مادر فولادزره منتظر بودند تا من حرفهایم را شروع کنم. معصومه و سمیه هم گوشهای نشسته بودند؛ اما خبری از کیاوش نبود.
تعلل را بیشتر از آن جایز ندانستم. دستهایم را در هم قلاب کردم و گفتم:
- بابام مُرده.
گشادشدن چشمهای هر چهارنفرشان را حس کردم. شاید نباید تا این حد، مختصر و کوتاه و بدون مقدمه خبر مرگ سام را میدادم؛ اما چارهی دیگری هم نداشتم، اگر میخواستم با آب و تاب داستان را تعریف کنم، باز گریهام میگرفت و من دقیقاً همین را نمیخواستم.
اول از همه حاجی از بهت خارج شد و گفت:
- تسلیت عرض میکنم دخترم؛ پدرت واقعا مرد بزرگی بود.
نگویید؛ از خوبیهای سام نگویید که قلب بیچارهی الیسیما تکهتکه میشود. نگویید که دلش آتش میگیرد. سرم را به زیر انداختم و گفتم:
- میدونم. میخواستم یه چیزی بگم... من...
مادر کیاوش گفت:
- راحت باش...
مردد نبودم؛ شاید کمی حس خجالت گریبانگیرم شده بود. آب دهانم را بلعیدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com