#من_به_برلین_نمیروم_پارت_17
- البرز رو یادتون هست؟
سریع رنگ نگاه سمیه عوض شد و چشمهایش آکنده از نفرت شد. بقیه هم بیتفاوت نبودند و اخمی بر چهره نشاندند. آهی کشیدم و گفتم:
- البرز روزگار من رو سیاه کرد؛ همه دارایی سام، یعنی بابام، رو بالا کشید و رفت برلین. من هیچجایی رو ندارم. هیچکس رو هم ندارم. همینم که روبروتونم، آوارهی آواره!
این غده اشک لعنتی از من دستور نمیگرفت؛ نمیفهمید وقتی به او میگویم اشک نریز، نباید اشک بریزد. لعنتی مدام از دستوراتم سرپیچی میکرد.
با انگشتهای یخبستهام اشکهایم را پاک کردم؛ اما هنوز اشک اول را پاک نکرده، دومی سرازیر میشد. طیبهخانم آرام گفت:
- گریه نکن دختر.
نمیتوانستم؛ یعنی سام نمیگذاشت. فکر و خیال او امان نمیداد تا اشکهایم آرام بگیرند.
معصومه سریع دستمال به دست، روبرویم ظاهر شد؛ اما من از گرفتن دستمال امتناع کردم. من تا حدودی مجبور بودم خانوادهی طاهری را تحت تاثیر قرار دهم وگرنه بعید نبود فاریای دوم شوم! با همان چشمهای خیس به طیبهخانم و حاجی نگاه کردم و گفتم:
- هیچکس رو جز شما ندارم. من به شما پناه آوردم؛ چون دیگه کسی برام نبوده.
معصومه در جهت همدردی من را در آغوش کشید. آه بالاخره کسی با الیسیما همدردی کرد؛ بالاخره کسی فهمید درد نبود سام تا چه حد ویرانگر است! اما در آن لحظه آغوش معصومه برایم مسکن نبود، بلکه بهحرفآمدن حاجی و طیبهخانم برایم مهم بود. معصومه با دستمال صورت خیسم را پاک کرد و گفت:
- واقعا تسلیت میگم.
خواستم بگویم "قدر این لحظهها که پدر و مادر داری را بدان"؛ اما نگفتم. اگر میگفتم، از حسادت میترکیدم. تا حدودی به خودم مسلط شدم و رو به حاجی و مادر فولادزره گفتم:
- اگه راضی نیستین، میرم! همین الآن میرم.
و آرام زمزمه کردم:
romangram.com | @romangram_com