#من_به_برلین_نمیروم_پارت_18


- من به سرباربودن عادت دارم؛ با اینکه ازش متنفرم!

حاجی بالاخره سرش را بلند کرد و پدرانه نگاهم کرد؛ " نگاه پدرانه‌ات را نمی‌خوام، لب باز کن و حرفی بزن." نمی‌دانم این حرف را از چشم‌های خسته‌ام چه‌گونه خواند که گفت:

- قبلاً هم گفتم، تو عین دختر منی. تا هر وقت هم که بخوای، جا روی چشم‌های ما داری.

و بلند شد. من نارضایتی را در چشم‌های طیبه‌خانم دیدم، به سام قسم که دیدم؛ اما می‌دانستم امکان ندارد این نارضایتی را در جمع بگوید و به عبارتی، حرف روی حرف حاجی بیاورد. او هم بلند شد و به دنبال حاجی به راه افتاد. شک نداشتم که به همین راحتی‌ها نمی‌شود این‌جا ماند. آه که اگر نشود در این خانه بمانم، باید به کجا فرار کنم؟!

از فکر بیرون آمدم و چشم در چشمِ نگاه به رنگ شب کیاوش شدم. نگاهی که رنگ تنفر نداشت و من در کمال تعجب، از نگاهش غمزدگی و دلسوزی را دریافت کردم. پوزخند تلخی روی لبم جا خوش کرد؛ آن‌قدر بدبخت بودم که حتی کیاوش هم دلش برایم سوخت. اصلا او کجا بود؟ حرف‌هایم را هم شنید؟ حتما شنیده بود که این‌چنین نگاهم می‌کرد. همزمان نگاهمان را از یکدیگر گرفتیم و من از جایم بلند شدم که معصومه سریع پرسید:

- کجا؟

- برم توی حیاط؛ البته اگه مشکلی نیست.

لبخند بی‌معنی زد و گفت:

- نه، چه مشکی باشه؟

روی سکوی سنگ سفید، روبروی اسپورتیج براق و مشکی نشستم. کمی هوا سرد بود؛ اما نه زیاد. دست روی آرم تجاری ماشین(kIA) کشیدم و عمیق به آن نگاه کردم. آرم استیل‌رنگ برق می‌زد. انعکاس نور لامپ حیاط، باعث براقی و درخشندگی آن بود. دستم را روی آرم آن کشیدم و به خیال خودم نام سام را روی آن حک می‌کردم. سرم را به کاپوت کوبیدم. خواستم فاز دپ بگیرم که بوق بوق دزدگیرش مرا از جا پراند. با وحشت به چراغ‌هایی که روشن و خاموش می‌شدند نگاه کردم. وای خدا، بدبخت شدم! همان‌طور وحشت‌زده به آن نگاه می‌کردم که صدا به یکباره ساکت شد. سریع سرم را چرخاندم و کیاوش سوئیچ به دست را دیدم. همان‌طور بی‌تفاوت نگاهم می‌کرد و انگشت سبابه‌اش روی دزدگیر مانده بود.

بی‌حرف، نگاهم را از چشم‌هایش گرفتم و باز به آرم تجاری (kIA) دوختم. پیشانی داغ‌کرده‌ام را روی کاپوت سرد گذاشتم. کاملا به حضور کیاوش بی‌تفاوت بودم؛ یعنی همه‌ی تلاشم را می‌کردم تا بی‌تفاوت باشم؛ اما کمی سخت بود. نگاهش زیادی خیره بود. صدایی از درونم نهیب زد: "کیاوش چشم‌چرون نیست!"

باشد، چشم‌چران نیست؛ اما بی‌معرفت است. صدا دوباره نهیب زد: "این تو بودی که دلش رو شکوندی تا بی‌معرفت شه..."

آه منِ لعنتی چه‌قدر همه را از خودم دور می‌کنم! از خودم متنفرم؛ از کیاوش هم همین‌طور، از البرز، از دماوند، از فاریا، از معصومه، از حاجی و طیبه‌خانم، از سمیه، از شهلای خدابیامرز، از شیرین، از ولدی و حتی آن دعاخوانِ لعنتی! ولی از هر چه و از هر که متنفر شوم، نمی‌توانستم از سام متنفر شوم؛ چون...


romangram.com | @romangram_com