#من_به_برلین_نمیروم_پارت_19
دلیلی نداشت؛ سام منفور نبود که بخواهم از او متنفر شوم. شانههایم لرزیدند و باز شروع به گریه کردم؛ خودم را میکشتم هم نمیتوانستم مانع ریختن این اشکهای لعنتی بشوم. حالا که خودم تنها بودم، دلم میخواست باز هوای سام را بکنم.
هنوز خوب خودم را تخلیه نکرده بودم که دستی من را از ماشین سرد جدا کرد. همان دست دور شانهام حلقه شد. به شخص صاحب دست نگاه کردم. با دیدن کیاوش یک لحظه کپ کردم؛ فکر کرده بودم رفته است! از اینکه جلوی کیاوش گریه کرده بودم، یک لحظه دچار حس حقارت شدم. به معنای واقعی کلمه از خودم منزجر شدم. اما کیاوش به قصد تحقیرکردن من و از روی حرص و کینه نیامده بود؛ او هم مثل سام قلب مهربانی داشت؛ نه، نه، هیچکس مانند سام مهربان نبود و نخواهد بود.
لب باز کرد و منقطع گفت:
- در مورد بابات...واقعا متاسفم...میدونم خیلی سخته...
میان حرفش پریدم:
- نه، نمیدونی و نمیتونی بفهمی.
مردد دست چپش را بالا آورد. به چشمهایش نگاه کردم. به آسانی توانستم معنی چشمهای مشکیاش را بفهمم؛ مهر توأم با تردید.
دستش روی صورتم نشست و لپهای خیس از اشکم را پاک کرد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و پرسیدم:
- دیگه قهر نیستی؟
دستش روی گونهام متوقف شد و بعد به پائین سُر خورد. سرش هم پائین افتاد و نگاهش از نگاهم دریغ شد. نفسی کشید و گفت:
- اون روز که بهم گفتی..
میبینم که سخت است برایش بیان صفت غلطی که به ناحق به او داده بودم:
- چشمچرون.. عمرا فراموشم شه... امشب هم صرفا جهتِ...
یک دفعه داغ کردم، مغزم سوت کشید. هرکس این حس را داشت برایم زیاد مهم نبود؛ اما کیاوش، نه! او حق نداشت برای من دل بسوزاند. با حرص غریدم:
romangram.com | @romangram_com