#من_به_برلین_نمیروم_پارت_20


- صرفا جهت اینکه دلت برام سوخت؛ آره؟

سرش را بلند کرد و متعجب به من نگاه کرد. صاحب این چشم‌های مشکی حق نداشت برای الیسیمای محکم و قوی دل بسوزاند. شدیداً غرور نوجوانی‌ام زخم خورده بود. از تصور اینکه دلش برایم سوخته باشد، خونم به جوش می‌آمد. به چشم‌های سرخ و ابروهای در هم فرورفته‌ام دورانی نگاه کرد و من برای روشن‌کردنش، دوباره با عصبانیت گفتم:

- این رو تو گوشت فرو کن.. هیچ‌کس حق نداره برای مَن، الیسیما، دل بسوزونه و ترحم کنه!

پوزخندی جهت حرص‌دادنم زد و گفت:

- ترحم‌برانگیزی آخه!

آمپرم بالا زد. حس می‌کردم از گوش‌هایم دود بیرون می‌زند و چشم‌هایم از حرص می‌سوختند. شقیقه‌هایم نبض می‌زدند. دستم‌هایم را مشت کردم که ناخُن‌های بلندم در گوشت دستم فرو رفت. اگر نمی‌زدمش، اگر این وقاحتش را تلافی نمی‌کردم، بدون شک می‌مُردم. دستم را بلند کردم تا کیفر گنده‌تر از دهان برداشتن را به او بفهمانم که سریع دستم را در هوا گرفت. مچم را جوری فشار داد که حس کردم پودر شده است. اخم کرد و با صدای حرصی گفت:

- حالم ازت به هم می‌خوره... خواستم دور کینه‌ام رو خط بکشم؛ ولی می‌بینم لیاقت نداری، دست خودت هم که نیست که، بالفطره بی‌لیاقتی!

و بعد شانه‌هایم را گرفت و محکم به عقب پرتابم کرد. بلند شد و از بالا با خشم نگاهم کرد و ادامه داد:

- بهتر بود به جای بابات تو می‌مُردی؛ اون‌وقت یه دونه از بی‌لیاقت‌های دنیا کم می‌شد.

و بعد رفت. دستم را اهرم کردم و بلند شدم. صدای کیاوش در گوشم پیچید: "بی‌لیاقت!"

و بعدی صدای سام مخلوط با آن شد: "دخترِ بی‌لیاقت!"

لیاقت چماقی شد و بر سرم کوبیده شد. مغزم از حجم صداهای سام و کیا رو به انفجار بود. من باز به کیاوش پریدم و او را از خودم راندم؛ ولی حق داشتم، او اجازه نداشت به من با حقارت و ترحم کند و برایم دل بسوزاند. از این که کسی برایم دل بسوزاند متنفر بودم. حس بدبختی و اضافه‌بودن و شاید بی‌لیاقتی به من دست می‌داد. تحقیر شدم؛ آه سام نیستی تا در دهان کسی بکوبی که برای الیسیمایت دل سوزاند؛ نیستی تا حسِ "بی‌لیاقت‌بودن" را از الیسیما دور کنی. نیستی تا کنار الیسیما باشی. آه سامِ نامرد چرا رفتی؟ چرا تنهایم گذاشتی؟ چرا آواره‌ام کردی؟

اصلا برگرد؛ قول می‌دهم دیگر اذیتت نکنم، دیگر دلت را نرنجانم، دیگر قلبت را نشکانم، اصلا شیرین را هم برمی‌گردانم تا تو خوشحال با شیرین ازدواج کنی و به محبتی که خواستی، به عشقی که آرزویش را داشتی، برسی. من شبیه پدرت نمی‌شوم که گلسا را از تو گرفت. دیگر درس می‌خوانم، قول می‌دهم لباس‌های تنگ و کوتاه نپوشم، به البرز هم فحش نمی‌دهم.


romangram.com | @romangram_com