#من_به_برلین_نمیروم_پارت_67

- خب.. بعدش؟

با صدای آرامی می‌گوید:

- از آشپزخونه که زدم بیرون دیدمش که بغل پسرِ بود! چه عشوه‌ای هم می‌اومد براش! آلمانیه هم هی لبخند می‌زد.

احساس حالت تهوع می‌کنم. هنوز روز اول کار‌ی‌ام تمام هم نشده است.

- هی! دروغ میگی سحر... وجدانی؟ عجب دختریه.. قیافه هم نداره لامصب همه‌اش جای زخم و کبودیه که! چه‌قدرم آرایش می‌کنه... تازه، واسه ریاکاری نماز هم می‌خونه. افریته دیدی توی سلف چه‌طور نگاهمون می‌کرد؟ انگار برده‌هاشیم!

- آره زنیکه‌ی (...)!

کظم غیظ فایده‌ای ندارد؛ دارد؟ آهی می‌کشم. همه‌اش تقصیر خودم است که ادای مغرورها را درآوردم که این سبب کینه شد و کینه می‌شود نفرت و نفرت می‌شود انتقام، چوب لای چرخ نهادن، زیرآب‌زدن، دروغ و تهمت! و شاید هم تقصیر دماوند بود. چرا برای آنکه بحث را داغ داغ کنیم، از خودمان حرف درمی‌آوریم؟ من کجا عشوه آمدم؟ دماوند کی مرا بغل کرد؟ اصلا...

اشکی برای ریختن سماجت می‌کند؛ اما سرکوبش می‌کنم. من ضعیف هستم؛ اما در این هتل، قوی می‌شوم. بغضم را تبدیل به آه می‌کنم و با یک نفس، بیرونش می‌دهم بلکه روی گلوی دردناکم سنگینی نکند.

آن‌ها از رختکن خارج می‌شوند و من هم از آن هتل بیرون می‌زنم. نکند این حرف‌ها به گوش مهرانا و آقای موحد برسد؟ قشنگ ایمان آوردم دماوند پسر البرز است؛ این خاندان فقط در راه من و سام سنگند.

به خیابان نگاه می‌کنم و ناراحت دوباره به سردر هتل نگاه می‌کنم؛ این هم از روز اول کاری من.

***

«گذشته»

کیاوش: حی علی الصلاة.

با کلافگی گفتم:

romangram.com | @romangram_com